آوینا گفت ماما...+ عکس شصت پا خوردن
امروز ٣ مهر ٩١ بود و شما ٦ ماه و ١ روزه بودی.... الهی دورت بگردم عزیزم خیلی انتظار می کشیدم برای چنین روزی. امروز بعد ازظهر من و مبینا (دختر همسایه امون مامانش میره سرکار اونم کلاس سوم دبستان هست هر وقت حوصله اش سر میره میاد پیش من و از من میخواد که با آوینا بازی کنه) و شما تنها بودیم تو خونه. شما هم در حال غر غر کردن بودی و هر کاری میکردم نمی خوابیدی. احساس کردم بینی ات کمی کیپ شده. قطره رینو سالتین را اوردم و تو بینی ات چکاندم داشتم با پوآر بینی ات را تمیز می کردم از اونجایی که شما از این کار من بدت میاد شروع کردی به گریه کردن و جیغ کشیدن. من هم در این زمینه اصلاٌ نگاهت نمی کنم و بدون توجه به گریه هات داشتم کارم را انجام...