آوینا جـانآوینا جـان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره
زیر یک سقف بودنمونزیر یک سقف بودنمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
پیوند عــاشقانمون پیوند عــاشقانمون ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

.::خاطرات خانم کوچولومون::.

تبریک تولد یکسالگی ............روز میلادت مبارک جیگر گوشه من و بابامجتبی

سلام مهربونم . الان دارم این پست را از خونه خاله مریم برات می گذارم... لحظات اولیه سالگرد تولدت هست ... مبارکت باشه الهی... الهی همیشه سالم و شاد و موفق باشی... موفقیتت ارزومون هست..... خدایاااااااااااااااا تن دخترمون را براش سالم نگه دار... لایق بدون از پیروان امام عصر باشه....  خیلی دوستتتتتتتت داریم.... خدایا مواظب دختر دوست داشتنی و نازمون باش ....   تولددددددددددددددددد 1 سالگی ات مبارک ... ...
2 فروردين 1392

سال نو مباااااااااااااااارک..

کوچولوی دوست داشتنی ما امسال اولین سال هست که در کنارمون لحظه سال تحویل را سپری می کنی.... پارسال من و شما و بابا مجتبی سه نفری تو خونمون لحظه سال تحویل بودیم... چه لحظه ای بود حول و حوش ساعت ٩ صبح سال تحویل شد... بعد از سال تحویل هر دو به خانواده هامون زنگ زدیم و تحویل سال را تبریک گفتیم ... یادش بخیر... اون روز اخرین روز دوران بارداری من بود.. قرار بود فرداش شما در کنار ما باشی... عزیز و بابا بزرگ و خاله مریم و هانا و مبینا و ملیکا هم تو روز اول عید به جمع ما (بعد از سال تحویل ساعت ٨ شب) پیوستن تا من را راهی بیمارستان کننند و مراقبم باشن... الهی که همشون تنشون همیشه سالم باشه... ...
2 فروردين 1392

دوباره تب...

امروز ٢٧ اسفند ٩١ بعد از برگشت از مسافرت دو روزه به شهرمون چند ساعتی نگذشته بود که متوجه شدم اوینا داغ شده تب داره.. بهش ١٢ شب پروفن دادم ٢ سی سی .. چند بار درجه حرارات بدنش را اندازه گرفتم کمی پایین اومده بود اما صبحش دوباره تب داشت... با بابا مجتبی بردیمت بیمارستان تخصصی کودکان فهمیده.. اونجا که رسیدیدم تبت ٣٩ بالاتر بود. برات شیاف گذاشتم و لختت کردم تنها یه زیرپوش رکابی با یه شورت عینکی تنت بود تا دمای بدنت بیاد پایین.. دکتر معاینه کرد و گفت تو معاینه ات چیزی نیست برات ازمایش ادرار و خون نوشت ... خدا را هزار مرتبه شکر جواب ازمایش خونت سالم بود ..دکتر گفت نمونه ادرار هم بده ازمایشگاه جواب ازمایش ادرارش هم بیاد ببینیم چیه.تو خونه...
27 اسفند 1391

...............

  رنگ موهاش را و فرفری بودنش را... از طریق وبلاگ یکی از دوستان با این سایت اشنا شدم... http://www.makemebabies.com/ تو این سایت عکس پدر و مادر را اپلود می کنید عکس فرزندتون بهتون نشون داده میشه. سرگرمی جالبی بود.. ببینید عکس فرزند ما باید اینطوری میشده... حالا نمیدونم چقدر شبیه اوینا هست؟ به نظرتون؟ دوتا عکس اولیه را باعکس پرسنلی درس کردم و اخریه را با عکس اتلیه سالگرد ازدواجمون ...     ...
21 اسفند 1391

10 روز مونده به تولد یک سالگی دختر نازنینمون... + این روزاهای اوینا خانوم

امروز 21 اسفند 91 - ساعت 1 بعد ازظهر - موقعیت شما.... در خواب ناز.... همیشه سالم باشی و خوابای خوب ببینی....   این روزها مشغول خونه تکونی هستم... سرم از این بابت شلوغه... امیدوارم این فصل دلامون را هم خوب تکونش بدیم و هر چی بدیه ازش بریزه پایین... این روزها روزهای پایانی اولین سال زندگیته دخترم... چه زیبا بود پست قبل برام و یاداوری روزهای گذشته... تو نظرات می خوندم که نوشته بودن روزهای سختی را گذروندم ولی به نظر خودم خیلی شیرین بودن اون روزها... همیشه نباید همه چی بر وفق مراد ادم باشه... گاهی اوقات همین روزهای کارکردن انقدر شیرین و خاطره انگیز هست که نگو و نپرس... راستی تو یادش بخیر های بارداریم یادم رفته بود بنویسم سر کار ...
21 اسفند 1391

تولد یکی از بهترین باباهای دنیا+پایان 11 ماهگی+سرماخوردگی ویروسی(اولین تب بالا)

  عزیزکم پایان 11 ماهگیت مبارک با تاخیر سه روزه... ورودت به اخرین ماه از اولین سال زندگیت مباااااااااااااااااااااااارک... دختر دوست داشتنی من و بابا که با اومدنت رنگ و بوی خاص تری به زندگیمون بخشیدی... تقریبا 20 ماهی از باهم بودن ومن و شما گذشت و 11 ماهی از در کنار هم بودن من و شما و بابا... برات همیشه ارزوی سلامتی دارم.... اواخر این ماه از زندگیت برامون خوشایند نبود چرا که تن تب دارت را که لمس می کردم جیگرم اتیش می گرفت... تو هفته پایانی این ماه عزیز و بابا بزرگ (مامان و بابای خودم) اومده بودن پیش ما... بابابزرگ بهم کمک کرد تا اتاق های خونمون را خونه تکونی کنم.... خوشحالم از این موضوع که یکم از حس غریبی کرد...
5 اسفند 1391

این نیز بگذرد....

ا مروز ٢٤ بهمن ١٣٩١ همیشه دوست داشتم تو این وبلاگت عزیزم لحظه های شادیهامون و خوشی هامون ثبت بشه... ولی امروز یکم نظرم عوض شد... احساس کردم گاهی لازمه که روزهایی که شما خیلی بی حوصلگی می کردی و به من سخت گذشته هم ثبت بشه تا شاید روزی یاد اوری گذشتن این روزهای سخت هم برام شیرین بشه... حداقل برای من یه نفر اینطوری بوده گای اوقات شاید تو بعضی از لحظات خیلی بهم سخت گذشته باشه ولی بعد از گذشت روزها و ماهها و سالها یاداوریشون برام شیرین شده... و اما امروز.... تقریبا دو سه روزی هست که بابا مجتبات انفلونزا گرفته ... دقیقا از روز قبل از تعطیلی یعنی ٢١ بهمن ٩١... غروب ٢١ بهمن یکم زودتر اومد خونه و گفت حالش خوب نیست...از اونجایی که همیشه خیلی د...
25 بهمن 1391

گذشت نیم دهه از عهد و پیمان مامان الهام و بابامجتبی + اپلود تصاویر

امروز ١٩ بهمن ١٣٩١ - ساعت ١٢ و ٤٥ بعداز ظهر دیروز ١٨ بهمن ماه ١٣٩١ بود و ما با گذشت ساعت ٩ شب نیم دهه از عهد و پیمان ازدواجمون را پشت سر گذاشتیم. چه لحاظ زیبایی بود وقتی چشم دوخته بودم به ساعت. موقعی که ساعت تقریبا ٨ شب بود... بعد با خودم می گفتم چه زود گذشت این ٥ سال.... اره عزیزم دقیقا ١٨ بهمن ١٣٨٦ بود (در حالی که من امتحانات ترم اخر دانشگاه را داشتم سپری می کردم ) ساعت ٩ شب مراسم عقدمون البته با صلوات صورت گرفت... (دقیقا ٢٩ محرم بود اون سال)... دیشب یه جورایی دوست داشتم همسرم را سورپرایز کنم... همسرم علاقه زیادی به شیرینی نخودچی داره منم از شب قبلش خمیرش را درست کردم و دیروز اون را درست کردم(خمیرش نیاز به ٢٤ ساعت استراحت داشت)....
23 بهمن 1391

وقایع اتفاقیه دو هفته اول ماه یااااااااااااااااااااازدهم + اپلود تصاویر

امروز 16 بهمن 1391 هست ... شما عزیز دل مامان و بابا دقیقا 10 ماه و نیم از زندگیت را پشت سر گذاشتی ... الهی که عمر پربرکت و مفید برای هم خودت و هم جامعه ات داشته باشی عزیزم و سالیان سال شاد و سلامت بمونی عزیزم... شما مثل همیشه الان که من دارم وبلاگت را اپ می کنم خوابی عزیزکم.... و اما تو دو هفته اول ماه یازدهم تونستی عزیزم... 1- 5 بهمن به طور حرفه ای بای بای کردن را انجام می دی بیشتر با دست چپت.... 2- دیگه کاملا حرفه ای بدون کمک از زمین پا میشی و میشینی خدا را شکر و دیگه من خیلی نگران این نیستم که مبادا موقع نشستن و برخاستن بیفتی زمین... 3- من خودم ندیدم ولی بابا مجتبی دیشب در حالی که من داشتم ظرف ها را می شستم صدام کرد و گفت ک...
23 بهمن 1391