تولد یکی از بهترین باباهای دنیا+پایان 11 ماهگی+سرماخوردگی ویروسی(اولین تب بالا)
عزیزکم پایان 11 ماهگیت مبارک با تاخیر سه روزه...
ورودت به اخرین ماه از اولین سال زندگیت مباااااااااااااااااااااااارک...
دختر دوست داشتنی من و بابا که با اومدنت رنگ و بوی خاص تری به زندگیمون بخشیدی... تقریبا 20 ماهی از باهم بودن ومن و شما گذشت و 11 ماهی از در کنار هم بودن من و شما و بابا...
برات همیشه ارزوی سلامتی دارم....
اواخر این ماه از زندگیت برامون خوشایند نبود چرا که تن تب دارت را که لمس می کردم جیگرم اتیش می گرفت...
تو هفته پایانی این ماه عزیز و بابا بزرگ (مامان و بابای خودم) اومده بودن پیش ما... بابابزرگ بهم کمک کرد تا اتاق های خونمون را خونه تکونی کنم.... خوشحالم از این موضوع که یکم از حس غریبی کردنت کم شده و بیتر بغل بقیه میری...دو روزی بود احساس می کردم بدنت گرمتر از گذشته هست ولی احتمال دادم به خاطر دندون باشه... تا اینکه دو شب قبل از پایان 11 ماهگیت وقتی از خواب عصرت بیدار شدی دیدم داغتر شدی دمای بدنت را اندازه گرفتم 37.8 بود.. شروع کردم بهت استامینوفن دادم هر 8 ساعت ..اخرشب دمای بدنت 37.4 بود و صبح روز بعد 37.1... شب قبل از پایان 11 ماهگیت بود که دایی محمد هم اومده بود پیش ما ... دوباره ساعت 9 و نیم شب بود که دیدم خیلی داغ شدی طوری که اصلا حال و روز صورتت تغییر کرد به قول بابا مجتبی چشمات بهم ریخت دمای بدنت را اندازه گرفتم 38.1 بود.وااااااااااااای خدای من اولی بار بود که چنین تبی را تجربه می کردی ...خدایاااااااااااااا هه عالم داشت خراب میشد روی سرم... بی اختیار اشک از چشمام جاری شده بود و ناراحت و تند تند به بابا مجتبی می گفتم ببریمش دکتر همین الان.... همه می گفتن نگران نباش میاد پایین ... اون لحظه تقریبا 6 ساعتی از زمانی که استامینوفن خورده بودی گذشته بود و من منتظر بود 8 ساعت بشه استامینوفن بدم ولی دیگه بهت استامینوفن دادم و ساعت استامینوفنت را 6 ساعت یکبار کردم... فرداش 4 شنبه بود و 2 اسفند 91. یادم بود که دکتر بیتا نجفیان چهارشنبه ها هست بیمارستان... تصمیم گرفتم فرداش اگر بهتر نشدی ببریمت پیش دکتری که همیشه می بردمت...
فرداش با بابا مجتبی بردیمت بیمارستان نجمیه پیش دکتر.
دکتر بعد از معاینه گفت که داخل گوش و گلوت قرمزه...و شما سرماخوردگی ویروسی گرفتی... برات دارو نوشت ...
داروهات بود=
1-شربت فارمنتین بی دی 457 (کو – اموکسی –کلاو 457)................ هر 12 ساعت 5/2 سی سی
2- شربت ایبوکیم (ایبوپروفن)...............هر 12 ساعت 2 سی سی
3- قطره استریل سیپلکس (سیپروفلوکساسین 3/0 درصد)................ هر 12 ساعت 2 قطره در گوش
4- قطره استریل بتازونیت (بتا متازون 1/0 درصد) .........................هر 12 ساعت در هر گوش
5- شیاف پانادل ...6 عدد ............... در صورتی که تبت بالای 38 درجه رفت استفاده بشه ...که ما پیدا نکردیم هر داروخانه ای که گشتیم به جاش شیاف استامینوفن 125 گرفتیم ... ضمنا دکتر گفت زیاد استفاده نکنی چون بچه ممکنه (ا س ه ا ل) بشه...دکتر گفت دیگه بهش استامینوفن نده و به جاش پروفن بده که قرمزی ته گلوش هم از بین بره...قرار شد داروهات را تا 5 روز برات بدم....اگر بهتر نشی باید مجدد ببرت پیش دکتر... خدا کنه که زود خوبه خوب بشی ....
وزنت هم 8900 گرم با لباس ...
قدت 71 سانتی متر
به دکتر گفتم شربت کلسیم نمیدید گفت بزار ملاجش را لمس کنم ببینم اگر نرم بود بله در غیر اینصورت نه... که شما نیازی نداشتید.. قطره اهن گفت فعلا نخوره تا چند روز بهش از این به بعد قطره ویتان بده... که این قطره هم پیدا نمی کردیم این دورو بر .. بابا مجتبی از 29 فروردین تهیه کرد برات... پرسیدم شربت روی نمیدید گفت نه همون ویتان کافیه..
بعد از اینکه اومدیم خونه.. داروهات را شروع کردم برات به دادن دقیقا ساعت 12 ظهر بود... تا داروهات را دام یکم که گذشت بهت اب پرتقال و لیموشیرین دادم که یکدفعه گلاب به روی همتون حالت بد شد و همش بالا می اوردی ... وای خدایااااااااااا این صحنه ها اولین صحنه های دیدن بالا اوردنت بود... دکتر ازم پرسید بالا میاره یا نه خوب تا اون موقع اتفاق نیفتاده بود گفتم نه ولی متاسفانه این اتفاق افتاد... عزیز و بابابزرگ هنوز از دکتر برنگشته بودن... لباسات را عوض کردم منتهی چندین باراین اتفاق افتاد و منم مجبور به عوض کردن لباسهات شدم ... برات سوپگذاشتم و غذای خودمون را همدرست کدم تا عزیز و بابابزرگ اومدن خونه... عزیزو بابابزرگ و دایی هم که ناراحتتر از من شده بودن از این اوضاع.. اونروز قرار بود عزیزاینا برگردن شهرشون... خلاصه یکم که گذشت خوابیدی و همش من هم دعا می کردم دیگه حالت بد نشه... ساعت 3 بود که همه رفتن و بابا مجتبی هم رفت سرکار و من و شما تنها بودیم ... و شما هم خوابیدی ..خدا را شکر حالت بهتر شد...
قرار بود براتون تولد بگیرم (تولد 11 ماهگی شما + تولد بابا) منتهی با این اوضاع اصلا نتونستم...
4 اسفند تولد 39 سالگی بابامجتبی بود. واین اولین سال تولد دوباره بابامجتبی در حضور شماست...
4 اسفند هم مهمون داشتیم و نتونستم تدارک تولد گرفتن براتون ببینم... ولی برای هر دوتون ارزوی سلامتی و خوشبختی روزافزون دارم...و تولد بابا مجتبی را هم بهش تبریک می گم... انشاا... سایه اش همیشه روسرمون باشه...
26 بهمن با مامان اوینا (همکار سابقم) رفتیم نمایشگاه نوزاد – کودک – نوجوان + زنان باردار تو پافت اباد... البته مجردی بدون بچه هامون و همسرامون... اون هم دلیل داشت چون راه مامان اوینا دور بود گفت شاید اوینا اذیت بشه اوینا را نیاورد .من هم ترجیح دادم اگر نمایشگاه خوب بود و برنامه های شاد داشت یکبار دیگه با شما و بابا مجتبی دوباره بریم نمایشگاه تو روزهای اتی... خوب بود اما به شادی سالهای پیش نبود... پارسا عموپورنگ و امیرمحمد بودن تو نمایشگاه و برنامه های شاد داشتن ولی امسال من چیزی ندیدم...پارسال شما را باردار بودم و بیشتر به خاطر خرید روتختیت رفتم اون نمایشگاه (البته از اونجا نخریدم و از خود یافت اباد خریدم روتختیت را) ... امسال کمی خرید کردم ولی بعضی موارد را گفتم اگر دوباره اومدم می خرم که متاسفانه با مریضیه شما نتونستیم دوباره بریم نمایشگاه... البته چیزایی که می خواستم دوباره بخرم و احساس کردم تو نمایشگاه کتاب هم می تونم پیدا کنم اردیبهشت سال دیگه به خاطر همین دیگه به همون یکبار رفتن بسنده کردم...
پ.ن.1= یه تشکر ویژه هم از زینبجون مامان تسنیم عزیز دارم (خودت می دونی عزیزم بخاطر چی به خاطر همین علتش را نمی نویسم)و برای تسنیم جون هم همیشه سلامتی ارزو دارم...
پ.ن.2= از مادام بوفی عزیز هم تشکر می کنم که با عکسای اتلیه ات یه قالب ساخته برامون.... انشاا... جبران کنیم...
اگر دوست داشتید قالب سفارش بدید و یا قالب های کارشده اش را ببینید می تونید برید به ادرس زیر=
اینم ادرسش = http://bofy.blogfa.com/
عکس های نیمه دوم ماه یازدهم اوینا خانوم در ادامه مطلب ...
خونه را تمیز کرده بودم سریع استخرت را برگردون کردیو همه وسایل هات را ریختی زمین...
این گریه به علت اینه که لباس تنت کردم...!!!!!!!!!!!!!!!!
خنده ها به دلیل اینه که تو بغل بابامجتبی هستی و داری میری دد...
از دیدن خودکار انقدر ذوق می کنی که .... کی میشه من با خیال راحت خودکار بدم دستت... نبری سمت چشم و دهانت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
جدیدا اینطوری می خوابی..مدل پارسایی... یادمه پارسا که کوچک بود یه بار خونه عزیز اینا اینطوری خوابیده بود و منم هی به مامانش می گفتم تو را به خدا بچه را درست کن پاهاش درد میگیره ..اون بنده خدا هی می گفت عادت داره اینطوری بخوابه ..حالا انگار بیشتر بچه ها این مدل خوابیدن را تجربه می کنن...
اونجایی که اشاره کردی یه گل کوچولو هست که برات تعجب اور بود اول فکر کردی میتونی بکنیش دید نه تو بافت جوراب شلواریته!!!!!!!!!
بعد از اینکه از بیرون برگشتیم خوابت برده بود که اینطوری خوابیدی..........
از اینکه بابا مجتبی این مدلی سوار متکات می کرد و بالا پایینت می برد و پیتیکو پیتیکو می کرد لذت می بردی و شاد بودی....الهی که خنده از روی لبات پر نکشه هیچوووووووووووووووقت...
یه دست لباس تو خونه سایز 4 نیلی + بلز پنگوئن + پازل وبی جغد + پازل چوبی عروسک که لباساش عوض میشه + قفل برای درهای کابینت (که نتونی بازکنی .. به محض اینکه نصبش کردم از جا کلا کندیش... حالا موندم چیکار کنم در کابینت ها را نتونی بازکنی فقط نگرانم یه وقت دستت لاش نمونه همین؟؟؟؟؟؟؟؟)
اولین باری که حوله تن پوشت را تنت کردم تو این ماه بود...
یادمه چند ماه پیش هم می خوردی ولی مدلش فرق میکرد.. حالا تو این چند روز اخر ماه یازدهم متوجه شدم داری شصت پات را اینطوری می خوری و یه بار هم اومدی شصت پای من را بخوری!!!!!!!!!!
از رنگ این قطره گوشت خوشت اومده بود انقدر خوشحال شدی اولین بار دادم تو دستت لمسش کردی... الهییییییییییییییی همیشه سالم باشی عزیزم....
اینم دم خرگوشی بستن موهای عشقمون...