این نیز بگذرد....
امروز ٢٤ بهمن ١٣٩١
همیشه دوست داشتم تو این وبلاگت عزیزم لحظه های شادیهامون و خوشی هامون ثبت بشه... ولی امروز یکم نظرم عوض شد... احساس کردم گاهی لازمه که روزهایی که شما خیلی بی حوصلگی می کردی و به من سخت گذشته هم ثبت بشه تا شاید روزی یاد اوری گذشتن این روزهای سخت هم برام شیرین بشه... حداقل برای من یه نفر اینطوری بوده گای اوقات شاید تو بعضی از لحظات خیلی بهم سخت گذشته باشه ولی بعد از گذشت روزها و ماهها و سالها یاداوریشون برام شیرین شده...
و اما امروز....
تقریبا دو سه روزی هست که بابا مجتبات انفلونزا گرفته ... دقیقا از روز قبل از تعطیلی یعنی ٢١ بهمن ٩١... غروب ٢١ بهمن یکم زودتر اومد خونه و گفت حالش خوب نیست...از اونجایی که همیشه خیلی دیر میره دکتر... هر چی گفتم قبول نکرد بره دکتر تا اینکه بالاخره خودشم دید حالش خیلی بده روز ٢٢ بهمن غروبش رفت دکتر البته ناگفته نمونه اون روز عمه اینا مهمونمون بودن... مشخص شد که انفلونزا گرفته... از اونجایی که شما نگیری هم خودش سعی می کرد ازت دور بشه و هم من نمی گذاشتم شما طرفش بری و تمام شرایط را رعایت می کردیم که حداقل من و شما نگیریم...
از صبح که شما بهونه گیری می کردی باند تا اینکه بابا مجتبی حالش خوب نبود و زود اومد خونه ..حتی ناهارش را هم سرکار نخورده بود... وقتی اومد اصلا حالش خوب نبود... نمی دونستم به شما برسم و یا ب بابا مجتبی .... خلاصه انقدر غرغر هات را تحمل کردم تا اینکه به هر دوتون برسم...ولی واقعا بهم سخت گذشت امروز... بعدازظهر با هزار مکافات تا خوابوندمت پسر همیه پایینیمون در همسایه بغلیمون را می زد و اونا هم نبودن این پسربچه شیطون هم ولکن نبود... تا ابنکه در رو باز کردم و بهش گفتم نیستن....
دوباره تا خوابوندمت موبایل بابا مجتبی زنگ خورد و بیدار شدی و خلاصه یه بساطی داشتم...
هوا هم بارونی بود و ابری ..البته بارون به صورت واضح نمی بارید به خاطر همین دلگیر شده بود... می خواستم ببرمت بیرون حال و هوات عوض شه دوباره ترسیدم نکنه سرمابخوری.. ترجیح دادم غرغرهات را تحمل کنم ولی سرمانخوری...هر چی را میدی باید میدادم دستت تا لمسش کنی...
البته نیمی از غرغر کردنات به خاطر این بود که همیشه با بابا مجتبی هم بازی می کردید و در اغوشت می گرفت ولی دو سه روزی هست به خاطر رعایت شرایط که به ما سرایت نکنه بغلت نمی کنه... می گه دلم داره پر میکشه بغلش کنم و بوسش کنم ولی چیکار کنم نمی تونم!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟
می خواستم کارهایی که تو این ماه کردی را تو پست بعدی بنویسم ولی همینجا یادداشتشون می کنم=
١- جمعه ٢٠ بهمن ٩١ ناز کردن را انجام دادی ..البته خیلی قت بود بابا مجتبی باهت این کار را انجام میداد.. دو سه بار طرف را ناز می کنی و بعد با گفتن کلمه تق و زدن دستت ارونم رو صورت طرف به ناز کردن پایان می دی کلی می خندی با تق گفتنمون....
٢- واژه نه نه گفتن را یادم رفته بود تو پست قبل بنویسم تقریبا از یکی دو هفته قبل از ٢٠ بهمن این واژه را تکرار می کردی...
٣- از ٢١ بهمن ٩١ میری در جاکفشی را باز می کنی... هنوز به یر از یکبار نتونستی در کابینتهای اشپزخونه را باز کنی اخه محکم و سفت هستن..ولی به محض اینکه در کابینت باز باشه خودت را سریع می رسونی و محتویاتش را خالی می کنی...
٤- ٢٢ بهمن ٩١ تونستی دو تا از مکعبهات را روی هم بگذاری ...
٥- ٢٣ بهمن تعداد دفعات قدم برداشتنت بیشتر شد.. یعنی به تعداد بیشتری هر بار دو یا سه قدم برمی داشتی ولی تعادلت را از دست میدی و می افتی گاهی...یکبار هم ٥ قدم برداشتی...امروز خیلی دلم برات سوخت عزیزم یکبار داشتی قدم برمی داشتی تعادلت به هم خورد طوری افتادی که سرت خورد رو فرش زمین..
اشکال نداره امروز هم گذشت اگر چه خیلی گریه کردی و بهونه گرفتی گذشت ولی سخت...
پارسال این موقع (ک د گ ذ ا ر ی - س ر ش م ا ر ی ٩٠ )می رفتم یادش بخیر...هیچ کس متوجه نشده بود من ب ا ر د ا ر م...