آوینا جـانآوینا جـان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
زیر یک سقف بودنمونزیر یک سقف بودنمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
پیوند عــاشقانمون پیوند عــاشقانمون ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

.::خاطرات خانم کوچولومون::.

وقایع اتفاقیه دو هفته اول ماه یااااااااااااااااااااازدهم + اپلود تصاویر

1391/11/23 2:44
1,156 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 16 بهمن 1391 هست ... شما عزیز دل مامان و بابا دقیقا 10 ماه و نیم از زندگیت را پشت سر گذاشتی ... الهی که عمر پربرکت و مفید برای هم خودت و هم جامعه ات داشته باشی عزیزم و سالیان سال شاد و سلامت بمونی عزیزم... شما مثل همیشه الان که من دارم وبلاگت را اپ می کنم خوابی عزیزکم....

و اما تو دو هفته اول ماه یازدهم تونستی عزیزم...

1- 5 بهمن به طور حرفه ای بای بای کردن را انجام می دی بیشتر با دست چپت....

2- دیگه کاملا حرفه ای بدون کمک از زمین پا میشی و میشینی خدا را شکر و دیگه من خیلی نگران این نیستم که مبادا موقع نشستن و برخاستن بیفتی زمین...

3- من خودم ندیدم ولی بابا مجتبی دیشب در حالی که من داشتم ظرف ها را می شستم صدام کرد و گفت که یک قدم برداشتی ولی هنوز خودم این منظره را رویت نکردم... بیچاره بابا مجتبی هم تمام تلاشش را می کرد که دوباره یه قدم برداری من ببینم ولی شما اصلا...

4- بعد از اینکه شما سینه خیز می رفتی و بعد هم چهار دست و پا و بعد با کمک ایستادن و بعد هم بدون کمک ایستادن حالا کم کم می تونی دستت را به کمد یا پشتی  بگیری و راه بری...

niniweblog.com

و اکنون امروز ١٧ بهمن ١٣٩١=

دیروز تصمیم داشتم پست جدید به مناسبت ١٠ ماه و نیمگیت بگذارم منتها شما بیدار شدی و پست ناتموم موند و الان فرصت کردم بیام ادامه اش را بنویسم در حالی که شما خوابیدی...

مورد سومی را که نگاه کنید نوشتم که اوینا ندیدم خودم قد برداره تا اینکه دیروز غروب دقیقا مصادف با ١٠ ماه و نیگی  اش اوینا فقط برای یکبار اون هم در حالی که همسرم خونه نبود دیدم که دو قدم برداشت... ولی دیگه تا الان که می نویسم ندیدم قدم برداره...

niniweblog.com

از موقعی که دیدم کتاب هات را می خوری تصمیم گرفتم همه کتاب ها و بن بن بن مقدماتیت را با چسب ٥ سانتی ها جلدش کنم... هم وقت گیره این کار و هم چسب زیادی می خواد ولی حداقل دیگه نمیبینم کتاب هات را بخوری عزیزم...

٥ تا کارت اول بن بن بن مقدماتی را چسب زدم و در اختیار اوینا قرار دادم... اوینا خیلی وقته و خیلی زیبا واژه گل را ادا می کنه دومین کارتش گل هست . اما کارت اولش اب هست بهش می گم بگو اب... ا  را می گه اما به جای ب یا ت می گه ا د مثلا می گه ات یا اد . البته یه حرفی بین ت و د خودش ابداع کرده می گه ات.. د...

کارت های پکیج صد افرین برام جالب بود بیشتر فکر می کردم دی وی دی همراهش بدرد اوینا بخوره و اینکه کارت ها دسته بندی ان وگرنه دقیقا مشابه بن بن بن مقدماتیه با این تفاوت که کارت ها دسته بندی هست و یه دی وی دی داره و تعداد کارت ها ٢٠٠ تا هست در حالی که بن بن بن مقدماتیه فکر کنم ٥٣ ال ٥٤ تا هست در هم...چون اوینا دی وی دی بیبی انیشتن را دیده و اهنگ داره و خیلی شادتر از صدافرین هست زیاد علاقه ای به دی وی دی صد افرین نشون نمیده... خلاصه براش تهیه کردم... امیدوارم مفید باشه براش...

niniweblog.com

از اتفاقات این دو هفته اخیر این بود که چون حلوا را اوینا خیلی خوب می خورد و براش هم خوبه تصمیم گرفتم براش درست کنم. اولین بار بود که تو این خونه حلوا درست می کردم.... و در واقع اولین حلوای دستپخت مامانش را می خورد... همسر و اوینا بسیار راضی از طعم و مزه حلوا بودن... رضایت اوینا را از خوب خوردنش می شد فهمید...

niniweblog.com

دیشب رفتیم هایپراستار یکم خرید خونه... اوینا چه ذوقی کرده بود ... از بس که بیرون نمی بریمش که مبادا سرمابخوره و مریض بشه... فکر کنم تقریبا ١ ماه و نیم الی ٢ ماهی بود که رنگ بیرون را ندیده بود . دقیقا از بعد از مسافرت از در خونه بیرون نرفته بود ... خیلی براش جذاب بود. طوری که ساعت ٨ شب رفتیم بیرون و من همه چی اش را ok کرده بودم منظورم اینه که کلا سیر سیر و جاش خشک و .... وقتی ساعت 11 و نیم برگشتیم خونه در حالبی بود که تو ماشین خوابش برده بود و تو این سه ساعت و نیم هیچی نمی گفت و خدا را شکر اصلا اذیت نکرد و ما با ارامش خریدامون را کردیم...

 niniweblog.com

هفته پیش 5 شنبه و جمعه من تنهایی برای خرید کیف و کفش رفتم بیرون و اوینا بپیش همسرم موند.. هرچند چیزی نخریدم چون بابت طبعم گیرم نیومد... بین مدلها دو دل بودم.... اگر فرصت شه با همسرم بریم برای انتخاب... واقعا خدا را شکر می کنم که حداقل اگه من اینجا تنهام اوینا پیش همسرم راحت می مونه... وگرنه دیگه چی میشد فکرش را بکنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!! برای خرید سایز های 4 لباس های تو خونه اوینا سر راهم به جمهوری سر زدم ولی متاسفانه سایز بزرگ لباس های نوزادی مارک های اشور و بهاوران و نیلی گیر نیاوردم... مارک ghoncheh البته داشت سایز 12 ماه تا 18 ماه که براش از اون مارک خرید کردم ضمن اینکه چون اوینا زیاد وزن نمی گیره و تقریبا وزنش ثابت شده از مارک های دیگه همون سایز 3 گرفتم فعلا تا ببینم جایی پیدا می کنم که سایز های بالا را داشته باشه... شما اگه سراغ دارید برام ادرس بگذارید؟؟؟؟؟؟ سپاسگذارم...

niniweblog.com

 و اما اینکه تقریبا 1 ماه و نیم دیگه تا تولدت مونده عزیزم... اول به این فکر بودم که برات تولد بگیرم با تم و ... . اما یکم که فکر کردم و با بابا مجتبی مشورت کردم دیدم واقعا شرایط طوری نیست که برات تولد بگیرم.. به چند دلیل...امیدوارم وقتی بزرگ شدی از دستم دلگیر نشی که برات تولد انچنانی تو روز تولد یکسالگیت نگرفتم و شرایط را درک کنی ... دختر با فهم و شعورم...از اونجایی که تولد شما دقیقا دوم عید هست و ما اکثر سال ها به رسم ادب لحظه سال تحویل پیش پدر و مادر بابا مجتبی و یا پیش پدرو مادر خودم هستیم و مسلما روز دوم هم اونجاییم و رفت و امد زیاد تو اون روز به خونه هر دوشون.. من نمی تونم واقعا برات اونجا فرقی نمی کنه...خونه عزیز اینا و یا مامان شمسی اینا تولد بگیرم چون همه برای عید دیدنی میان و میرن... اگر بخوام خونه خودمون هم بگیرم که چطور بقیه را جمع کنم اینجا در حالی که همه شهرستان هستن و ما فقط اینجا و یه خونه کوچولو... نمی دونم هر جور حساب کتاب می کنیم می بینیم نمیشه ... به همین علت تصمیم گرفتم از اونجایی که دایی بزرگه شما قنادی داره تو شهرمون به دایی دو تا کیک سفارش بدیم و یکیش را روز تولدت می بریم خونه مامان شمسی اینا و یکیش را هم می بریم خونه عزیز اینا... البته فعلا نظرمون اینه... اگر اتفاق خاصی نیفته... ضمن اینکه تولد بابا مجتب هم نزدیکه شاید یه تود کوچولوی سه نفره تو خونه خودمون برات بگیرم البته خیلی مختصر و کوتاه... با کیکی که خودم می پزم...البته ناگفته نمونه که یکی از دلایلش هم اینه که شما احساس می کنم زیاد این تولد تو ذهنت نخواهد موند و شادی برات نداره... شاید یک سال که احساس کنم دیگه خوت میگی برام تولد بگیر برات یه تولد خوب و ویژه گرفتم... ولی اونموقع هم فکر کنم باید تولدت را یا قبل از تولدت باید بگیرم و یا بعد از تولدت ... چون تو عید رفت و امد زیاده و نمیشه... بازم میگم دختر عزیزم اینا همش تشریفاته سعی کن خودت را به تشیفات عادت ندی و ساده زیستی و قناعت پیشه کنی دختر مهربون مامان و بابا...

ای شکم خیره به نانی بساز                   تا نکنی پشت به خدمت دوتا

 niniweblog.com

 از وزنم دیگه خسته شده بودم و منتظر بودم یکم بزرگ تر شی تا بتونم رژیم بگیرم. اگر خدا بخواهد تقریبا یک هفته ای هست رفتم دکتر و اصولی دارم رژیم می گیرم و....دقیقا از 12 بهمن 91 ... امیدوارم بتونم اراده ام را حفظ کنم و رژیمم را نشکونم... وزنم 74 الی 75 کیلو بود هم اکنون 73 شدم...یکم سخته ولی تحمل می کنم...

niniweblog.com

پ.ن. 1=  مشکل اپلود عکسم را با کم کردن حجم و کیفیت عکسا برطرف کردم فعلاٌ.......این پست تکمیل شد...

 عکس ها در ادامه مطلب

 

 

 

5 بهمن 91

 niniweblog.com

6 بهمن 91

 niniweblog.com

از اینکه سوار فیل بشی و این بازی را با ما انجام بدی خیلی لذت می بردی تو این دوره از زمان... ضمن اینکه باید بگم که روی سر این فیل سه تا نخ و به پشتش هم یه دم اویزون بود... ازبس داخل دهانت کردی و منم از ترس اینکه مبادا بخوریش کندمشون...

7 بهمن 91

 niniweblog.com

 7 بهمن 91

 niniweblog.com

عادت داری اینطوری پاهات را می گذاری... نمایی از غذا خوردن اوینا... دقیقا تو ذهنم نیست فکر کنم ماست خورده بودی...

8 بهمن 91

 niniweblog.com

همیشه من موبایلم را قفل می کردم و برای اینکه جذابیت داشته باشه برات دکمه اش را فشار می دادم و عکست در حالی که صفحه قفل بود به نمایش میومد ... اینم یکی از راه های اروم کردنت بود.... که به یکباره دیدم این کار را خودت انجام دادی... دیگه هر وقت می گم موبایل مامان را روشن کن خودت روشنش می کنی و لذت می بری ....

9 بهمن 91

 niniweblog.com

9 بهمن 91

 niniweblog.com

9 بهمن 91

 niniweblog.com

کالسکه ات را از تابستون که برده بودم تو پارکینگ گذاشته بودم همونجا بود که دیدم کم کم خیلی خاک و دوده گرفته تصمیم گرفتم هوا که بهتر شده بیارم بالا بشورمش و کریرش را بردارم از روش تا هر وقت فرصت شد ببریمت بیرون بگردیم باهم... وقتی شستمش چون خیلی وقت بود ندیده بودیش هی می رفتی سمتش منم یه پارچه انداختم داخش و در حالی که کالسکه ات یس بد یه چند دقیقه ای توش نشوندمت...

9 بهمن 91

 niniweblog.com

تو خونمون پله نداریم ولی شما از هر چیزی می خوای بری بالا... ممکنه اون چیز من باشم و یا بابا مجتبی باشه ویا اگر یه متکی جلوی مبل باشه پاهات را می گذاری روش و میری رو مبل...

9 بهمن 91

 niniweblog.com

اینجا هم کریرت را می خواستم جمع کنم بگذارم کنار گذاشتمت داخلش یه بار دیگه هم توش رفته باشی برای اخرین بار...البته روش زده تا وزن ١٣ کیلو هم تحمل می کنه.... ولی من دیگه شستمش و جمعش کردم..

9 بهمن 91

 niniweblog.com

 10 بهمن 91

 niniweblog.com

پکیج صد افرین

 niniweblog.com

کارت ها و سی دی صدافرین

 niniweblog.com

از این بازی خوشت اومده بود... چهار دست و پا خودت را میرسوندی به کمدت و یا ویترینت و می ایستادی و یواشکی من را از تو اینه نگاه می کردی و می خندیدیی... البته با عزیزهای من........

12 بهمن 91

 niniweblog.com

12 بهمن 91

 niniweblog.com

کلا عااااااااااااااااااشق اینه بودی تو این چند روز...........

13 بهمن 91

 niniweblog.com

دست من و دست شما در کنار تصویر شما در اینه..........

13 بهمن 91

 niniweblog.com

خودت را که می رسونی تو اشپزخونه میای و این دستگیره فریزر را می کنی.........

13 بهمن 91

 niniweblog.com

13 بهمن 91

 niniweblog.com

به اب میگی ات یا اد...........ا ت............د...

13 بهمن 91

 niniweblog.com

16 بهمن 91- 10 ماه و نیمگی اوینای عزیزمون

 

این پست را بعدا ویرایش کردم وگرنه تاریخش برای ١٧ بهمن ٩١ بود.... به دلیل اینکه نتونسته بودم عکسات را اپلود کنم .... الانم با کیفیت و حجم پایین تونستم اپلود کنم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مــآمــآنــے
17 بهمن 91 14:30
سلام گلم خوبی؟ آوینا جون اولین قدمها مبارک عزیزم آره. الان هنوز کوچیکه و ذهنیتی هم از تولد نداره و یادش نمی مونه هرچی بزرگتر بشه هم ذوق و شوقش بیشتره هم خاطره انگیز تره الان فقط هزینه اضافی کردنه باز هم هر جور پدر مادر صلاح میدونن
م(خط خطی خوانا)
17 بهمن 91 15:44
ماشالللا اوینای عزیزم گل قشنگم دیگه کم کم راه میره و هر لحظه راه رفتنشو میبینید لباسای قشنگشم مبارکش باشه ایشالا لباس عروسیش تولدش هم پیشاپیش مبارک اره الان که سر در نمیاره و ذوق و شوق نمیکنه ولی ایشالا سال بعد یه تولد مفصصصل براش بگیر که متوجه بشه و کلی خوشحال شه
زهرا
17 بهمن 91 16:08
سلام مامان گل آوینا خانومی. ماشاا... به آوینا خانوم واسه قدم برداشتنش راستی بن بن بن واسه چه محدوده ی سنی هست؟
م(خط خطی خوانا)
17 بهمن 91 21:55
عزیزم خصوصی داری
مهشید
18 بهمن 91 3:42
منتشر عکسهای خوشگل خانومی هستیم
ELHAM
18 بهمن 91 11:35
سلام عزیزم آوینا جونم چطوره می بینم پررررررررررررررررررررررررو شده راه افتاده به سلامتی انشاءا......... چشم بر هم زدنی باید در لباس عروسی ببینیش خودت رو آماده کن ابتدای خیابان بهار از سمت خیابان انقلاب دست راست نرسیده به پاساژ بزرگه فقط لباسای آشور داره تا سایز 6 من هنوز برای ماهان از اون میگیرم طرحهای جدید و قشنگ داره موفق باشی
مامان امیــــــــرعلی(پســـــرک شیطـــون)
18 بهمن 91 11:44
عزیزدلم مبارکه اولین گام های زندگیتـــ... خانمی امیدوارم هرطوری که میخوایی تولد آوینا جونی رو برگزار کنی بهتون خوش بگذره ... عزیز دلم منم مشکل تو رو دارم و امیرعلی حدود 2 ماهه که وزنش ثابت مونده به نظــــرتـــ برای چیه و چرا اکثر نی نی ها اینطوری شدن ؟؟؟ کلی نگرانشم ... دکترش میگه وزنش کم نیست ولی خوب هم نیست ... الان 8کیلو و100 ... آوینا چند کیلوهه ؟؟؟ راستی خانومی امیدوارم تو رژیمی که شروع کردی ثابت قدم باشـــی ... عزیزم خیابون بهار رفتی برای خرید لباس ؟؟؟ من همین الان عکس آپلود کردم مشکلی نداشتم ... موفق باشـــی ... آوینا رو ببوس
مامان امیــــــــرعلی(پســـــرک شیطـــون)
18 بهمن 91 15:51
منم خیلی ناراحتم ... عزیزم خصوصی ...
مامان امیــــــــرعلی(پســـــرک شیطـــون)
18 بهمن 91 16:55
گلم امیرعلی با وزن 2/900 و قد 50 بدنیا اومد .. چطــــــــــــــور مگه ؟؟؟ رمز و برات خصوصی میزارم البته چیز خاصی نیست برای یکی از دوستان کارهای جشن تولد نی نی شه ...
مامان امیــــــــرعلی(پســـــرک شیطـــون)
18 بهمن 91 18:56
سلام عزیزم ی مسابقه وبلاگی درست شده شما هم دعوت شدین ی سر به وبم بزن ... ممنون
مامان امیــــــــرعلی(پســـــرک شیطـــون)
18 بهمن 91 19:02
الهام جان خودم طراحی میکنم و یکمی هم تقلب میکنم و از سایت های دیگه ایده میگیرم ...
آره منم شنیدم که وزن تولد باید در یکسالگی 3 برابر شــود ... ولی نمیدونم والا



ممنونم عزیزم
مامان تسنیم
18 بهمن 91 19:14
اووووو چه پست طولانی ای بود
مبارکه همه پیشرفت های خانوم گل
لباس هاش را میتونی اینترانتی بخری آشور و تاپ لاین
سه راه جمهوری هم مارک بی سی سی یه مغازه اش داره از ولیعصر که میای مغازه سمت راست تو حیاط یه مغازه هم اون بالا روبه روی اون مغازه بزرگه که جوراب و کفش داره لباس آشور داره
چندتا مغازه هم بیرون اون پاساژ تو خ ولیعصر دارن،


مرسی زینب جون.. اتفاقا لباسای اشور اوینا را ازهمون مغازه که روبروش جوراب فروشی هست خریدم ولی اونجا تا سایز 3 داشت و بزرگترش را نداشت ...من دنبال سایز بزرگتراش هستم... اینترنتی هم احساس می کنم نمی تون اعتماد کنم اگر سایتی را میشناسی که تا به حال ازش خرید کردی و به مشکل برنخوریدی بهم معرفی کن...مرسی...
مــآمــآنــے
18 بهمن 91 22:30
سلام گلم خوبی؟ چرا من نمیتونم هدر وبلاگتو ببینم؟ حجمش زیاده فکر کنم حجمش و کم کن یا اینکه سایزش و کوچیک تر کن اگه میشه
مــآمــآنــے
18 بهمن 91 22:37
ای جونم فکر کنم لپ تاپ هیووی دخملی ه اشکال نداره عزیزم همین که میای باعث دلگرمیمه منم منتظر اون لحظه ایم که اولین تکوناشو حس میکنم خیلی دوست دارم خدا رو شکر من حالم زیاد ناجور نیست فقط به بو خیلی حساس شدم و ببخشید راحت میگم اگر از بو خوشم نیاد سریع... گلاب به روتون شرمنده ولی اینم بگم که کلا رو بو حساس بودم از قبل و الان حس می کنم بیشتر شده منم دکتر ژنتیک برام سونو سه بعدی نوشت و گفت حتما برم و تاکید کرد تا از سلامت جنین مطمئن بشه سونو ان تی چه جوره و برا چیه؟ ممنون عزیزم. از اونجایی که این لباسها رو خریدیم مارک تاپ لاین هم داشت و فکر کنم اونم خوب باشه ممنون از راهنماییهات عزیزم دخملی خوشگل و ببوس ماشالله ماشاهلله ماشالله
مامی آوید
19 بهمن 91 18:46
مبارک باشه قدم برداشتن دختر نازمممم...پیشاپیش تولدت هم مبارک باشه آوینای گلمممممممممممم... حلواخر هم که شدی کوچولوی مننننن...نوش جونتتتتت باشه عزیزم... الهام جون دستوری که واست نوشتم به دستت رسید آیا؟؟؟؟؟ واسه تولد همنگران نباش ...میتونی سالهای دیگه واسش مفصل بگیری...البته اینکه تو عیده و همه جمعن که خوبه...ولی میتونی توی یه روز دیگه غیر از روز تولدش بگیری...من که تولد آوید رو چون نوزدهم فروردین هستش و مهمونا از جمله خواهرم و دائیم اینا بعد از تعطیلات برمیگردن شهر خودشون میخوام توی چندروز تعطیلی عید بگیرم... واسه رژیم هم آفرین به اراده اتتتتتتتتتتتتتتت
سمان مامان آرشیدا
20 بهمن 91 2:49
مبارک باشه اولین قدمای دخمل نازمون. ایشاللا همیشه پایدار و استوار باشه قدمهاش. تولدش هم ایشاللا هر طوری میگیری بهتون خوش بگذره. من عکس آپلود کردم مشکلی نداشتم عزیزم
مامان تسنیم
23 بهمن 91 8:18
عزیزیم ماشاالله
تسنیم هم دقیقا همینجوری از رورئکش میره بالا بهد ما باید یریم روروئک را هل بدیم خانوم بخنده
الهام جون طرز تهیه شیرینی نخودچی را برامون بذار


چشم عزیزم...