10 روز مونده به تولد یک سالگی دختر نازنینمون... + این روزاهای اوینا خانوم
امروز 21 اسفند 91 - ساعت 1 بعد ازظهر - موقعیت شما.... در خواب ناز.... همیشه سالم باشی و خوابای خوب ببینی....
این روزها مشغول خونه تکونی هستم... سرم از این بابت شلوغه... امیدوارم این فصل دلامون را هم خوب تکونش بدیم و هر چی بدیه ازش بریزه پایین...
این روزها روزهای پایانی اولین سال زندگیته دخترم... چه زیبا بود پست قبل برام و یاداوری روزهای گذشته... تو نظرات می خوندم که نوشته بودن روزهای سختی را گذروندم ولی به نظر خودم خیلی شیرین بودن اون روزها... همیشه نباید همه چی بر وفق مراد ادم باشه... گاهی اوقات همین روزهای کارکردن انقدر شیرین و خاطره انگیز هست که نگو و نپرس...
راستی تو یادش بخیر های بارداریم یادم رفته بود بنویسم سر کار که می رفتم لواشک خونگی هایی که عزیز (مامانم) درست کرده بود را می بردم سر کار . یکی از دوستای دیگه هم لواشک می اورد برای اون پر نمک تر از من بود... وای خدای من چقدر می چسبید لواشک های اون به منو بالعکس.. در واقع اونا لواشک های من را می خوردن و منم لواشک های اونها را!!!!!!!!!
از این روزهای دخترم اگر بخوام بنویسم می تونم بگم ...
از زمانی که خونه تکونی پذیرائی را شروع کردم دسترسیش به تلفن خونه اسون شده چون راحتی ها از جلوی تلفن برداشته شده و از صح تا شب سیصد بار گوشی را برمی داره و میگذاره درگوشش میگه اً اً اً ا ..
حلقه هاش را از همون روزهای ابتدایی این ماه یاد گرفته بندازه تو جاش... دیدن اینکه فرزندم بتونه یه کار جدید کنه خیلی برام لذت بخشه... یکی از شب های اوایل همین ماه بود که من ظرف میشستم تو اشپزخونه و شما و بابائی مشغول بازی کردن با حلقه ها با هم بودید که یکباره متوجه شدم که این حرکت را یاد گرفتی .. چقدر بوسیدیمت ....خیلی هیجان انگیز بود...
از اینکه دو تا اسباب بازی را روی هم بگذاره خیلی خوشش میاد...
تا مهر بگذاریم زمین میاد و برمیداره.. این روزها سه مهره نماز می خونیم... سه روز پیش وقتی نماز ظهرم را خوندم مهر جلوش بود بهش گفتم اوینا الله اکبر کن... دیدم خم شد روی مهر.. یه بار دیگه گفتم دوباره تکرار کرد... وای نمی دونید اون لحظه چقدر خوشحال بودم ... انقدر ذوق کرده بودم که سریع زنگ زد به همسرم بگم... متاسفانه همسرم مغازه نبود و ذوق کور شدم... ولی وقتی اومد خونه بهش گفتم کلی ذوق کرده بودیم دوتایی... شاید بخندید.. ولی واقعا یه ذوق خاصی داره این لحظات...
دیگه خیلی کم پیش میاد که چهار دست و پا بری و معمولا راه میری .. گاهی اوقات که میوفتی هم دوباره بلند میشی و البته یکم احساسا ناراحتی میکنی که چرا افتادی ولی دوباره پا میشی و راه میری... یه پله کوچولو مابین پذیرائی و اشپزخونه هست اون را بیشتر اوقات درست رد میکنی ولی گاهی تعادلت را بهم می زنه...
از کفش پا کردن و پاپوش بیزار هستی ...موندم چطوری عید کفش پات کنم!!!!!!!!!!تا کفش پات می کنم تمام سعی و تلاشت را می کنی که در بیاری و اگر هم نتونی دربیاری انقدر غرغر می کنی تا دربیارم... کفش پاپوشات از این سوت ها گذاشتم امتحانی دیدم موقع قدم برداشتن با اونها وقتی صدای سوت را می شنوی کلی می خندی و ذوق می کنی...
این روزها دفعات خوابت تو روز کمتر شده... بیشتر روزها یکبار در روز می خوابی حول و حوش 2.5 الی 3 ساعت در روز ولی گاهی اوقات هم دوبار در روز می خوابی اونم هر بار 1 الی 1 ساعت و نیم... بیشتر خونه تکونی را ساعت 12 شب تا 3 شب الی 4 شب انجام دادیم... ولی تو روز وقتی می خوابی سعی می کنم کارای بی سر و صدا را انجام بدم...
دیروز ظهر شما خواب بودی منم برنامه ریزی کردم تو تایمی که خوابی ظرف ها را بشورم و بعد شام را بگذارم و بعدش لوستر را پاک کنم.... ظرف ها را که شستم و شام را گذاشتم شما بیدار شدی... برای ناهار با هم کوکو سیب زمینی خوردیم. همونطوری که تو روروئک بودی داشتی بیبی انیشتین نگاه می کردی منم نردبان را اوردم که لوستر پاک کنم. سرت را برگردوندی دیدی من روی نردبونم کلی می خندیدید... نمی دونم از دیدن من تو ارتفاع بهت چه احساسی دست داده بود که می خندیدی...
دوست داری بیشتر اسباب بازی هات را بگذاری یه مکان بالا... مثلا هر اسباب بازی را که رو زمین باشه میری بر میداری و می بری روی راحتی ها یا میز عسلی و ... می گذاری
یه خصلت دیگه که داری گاهی اوقات کنترل ها و اسباب بازی های تو دستت را می بری لای راحتی ها و یا تو روروئکت و یا اینکه تو کشوهای اشپرخونه قائم میکنی...
درهای کابینت اشپزخونه و کشوها از دستت درامون نیستن... یه چیز را از تو کمد برمی داری می گذری تو کشو... فکر کن اگر ن نبینم باید کلی دنبالش بگردم تا پیدا کنم...
پ. ن. 1= امسال که اولین سال زندگیت توش به پایان میرسه. ال سال کبیسه هست و اسفند 30 روز داره...
پ.ن.٢= عکسا در ادامه مطلب
٥ اسفند 91 - در حال ریخت و پاش کردن کابینت های اشپرخونه
7 اسفند 91- اولین خطی که کشیدی.. عاشق خودکاری ... منتها به سمت صورتت خیلی می بری... منم زیاد دستت نمیدم...
ماربری جدید روروئک... میری اون تو داااااااااااااالی میکنی...
از بالای روروئک اسباب بازیهات را میندازی توش ... اسباب بازی ها از سوراخ روروئک می افتن وی زمین اون زیر .. شما هم یری اون تو اون اسباببازی ها را میاری بیرون...
7 اسفند 91- اولین باری که تونستی حلقه ها را بندازی داخل پایه اش...
7 اسفند 91- این حلقه های تو پایه را خودت انداختی داخلش... قربون ذوقت برم...
8 اسفند 91- این روزها بود که شما خیلی به اصطلاح دروازه باز میکردی... نمیدونم شنیدید یا نه که میکن مهمون میاد اگر بچه دروازه باز کنه؟؟؟؟؟!!! دقیقا تعداد مهمونهای ما هم تو اون روزا زیاد شده بود...
نمایی دیگه از دروازه باز کردن اوینا خانوم... (ببخشید پشت دخترم به شماست...شرمنده عکس دیگه)
نمازهای سه مهری...