آوینا گفت ماما...+ عکس شصت پا خوردن
امروز ٣ مهر ٩١ بود و شما ٦ ماه و ١ روزه بودی....
الهی دورت بگردم عزیزم خیلی انتظار می کشیدم برای چنین روزی. امروز بعد ازظهر من و مبینا (دختر همسایه امون مامانش میره سرکار اونم کلاس سوم دبستان هست هر وقت حوصله اش سر میره میاد پیش من و از من میخواد که با آوینا بازی کنه) و شما تنها بودیم تو خونه. شما هم در حال غر غر کردن بودی و هر کاری میکردم نمی خوابیدی. احساس کردم بینی ات کمی کیپ شده. قطره رینو سالتین را اوردم و تو بینی ات چکاندم داشتم با پوآر بینی ات را تمیز می کردم از اونجایی که شما از این کار من بدت میاد شروع کردی به گریه کردن و جیغ کشیدن. من هم در این زمینه اصلاٌ نگاهت نمی کنم و بدون توجه به گریه هات داشتم کارم را انجام می دادم که یکدفعه با صدای خیلی نازکت با التماس فقط یک بار گفتی ماااا ماااا . یکدفعه مبینا گفت خاله آوینا مگه میتونه بگه ماما. ریحانه (دختر یکی دیگه از همسایه هامون که تقریباٌ ٤ ماهی از آوینا بزرگتره) نمیتونه بگه ماما فقط میگه بابا .یک لحظه به گوش های خودم شک کرده بودم ولی با حرفهای مبینا به گوشهایم اطمینان پیدا کردم و درست شنیده بودم اولین باری بود که ازت این کلمه را شنیدم. مبینا هم همش می گفت خاله حتماٌ اگه شب باباش بیاد بهش بگید کلی خوشحال میشه نه؟ گفتم اره عزیزم...
اخر شب بود که دیدم بابات صدام می کنه عزیزم. گفتم بله. گفت آوینا داره شصت پاش را میخوره؟! من این حرکت را ازت دیده بودم ولی اینقدر با هیجان و طولانی نه. بالاخره تونستم این لحظه را هم درست و حسابی شکار کنم...
خدا ازآدماچی میخواد
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با
تعجب و حیرت ؛ او را، نظاره می کند!
استاد پرسید:برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت:برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، وبرخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت: سوالی می پرسم، پاسخ ده؟
شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!
استاد گفت:پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
«« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»