آوینا جونمون(عشقمون) نیم سالگیت مبارک + از راه اومدن فصل پاییز
اغاز تجربه سومین فصل از فصل های سال را بهت تبریک می گم.
این اولین فصل پاییز هست که تو هم با ما و در کنار من و بابا هستی.
البته پارسال هم این فصل را من و شما با هم تجربه کردیم. پارسال تو دوران بارداریم خیلی سختی کشیدم. خیلی بارداری سختی بود علی الخصوص 4 ماه اول اون که همش حالم بد بود و حالت تهوع داشتم. و با گذشت یک ماهی از این فصل دیگه اون حالت تهوع های بد دست از سرم برداشت.
فرا رسیدن نیم سالگی ات همزمان شد با دومین روز از فصل زیبای پاییز. بوی مهر . بوی ماه مهربان . ماه دوست داشتنی و خاطره انگیز. بوی لای کتاب های نو. شنیدن صدای باز امد بوی ماه مدرسه بوی بازیهای راه مدرسه. وای خدای من وقتی به این جور روز ها فکر می کنم احساس می کنم بیشترین لذت را تو اون دوران و دوران تحصیل ادم می بره.
هر چند فصل پاییز یکم ادم را دچار افسردگی می کنه ولی هر فصلی زیبایی خودش را داره.
من از این فصل خاطره های زیادی دارم. تو این فصل تولد بزرگترین نوه خانواده مامان بزرگ ملیکا جون و خواهرش هانای عزیز اتفاق افتاده- تو این فصل بود که مراسم ازدواجمون اتفاق افتاد تو این فصل بود که مراسم خواستگاری بابا از من اتفاق افتاد و تو این فصل بود که پارسال دایی وسطی و بابا بزرگ و مامان بزرگ و زندایی بزرگه مشرف شدن به کربلای معلی هرسه برای اولین بار. و ازدواج دایی وسطی هم تو اخرین روزهای این فصل اتفاق افتاد. ضمن اینکه تولد خودم هم اوایل همین ماه دوست داشتنی بوده ولی به دلیل مدرسه چند روزی بزرگتر گرفته شده و تاریخ تولد تو شناسنامه 30 شهریور هست. خلاصه با اومدن این ماه یه جورایی دلتنگ شدم برای اون روزها. یادش بخیر هر سال کتابهای اکثر اعضای خانواده را من جلد میکردم. به گفته دیگران دست خطم خوبه برچسب درست می کردم و گوشه هاش را می زدم یه حالت هشت ضلعی میشد و بعد اسم می نوشتم روش و یه چسب روی اون و روی کتاب می چسبوندم.
امیدوارم این روزها و سالهای بزرگ شدنت و رسیدن به سالهای مدرسه ات برایم زود بگذره چرا که دلتنگ اون روزهام. ولی چه زود گذشت 6 ماه از با تو بودن. چه لذتی می بردم و می برم وقتی در اغوشت می گیرم و می گرفتم و زیر گلویت را و خودت را می بوییدم. این احساس هم کم از احساس خوب بوی لای کتاب های نو ندارد برایم. عزیز دل مامان و بابا نیم سالگیت مبارک یکی یدونه خونه ما. از خدا می خوام که هیچ گاه مریضی و غمی بر تو نبینم. کم کم داری خانوم میشی. کارهای جدید می کنی. نشستنت یکم بهتر شده. دیگه میتونی اب سیب بخوری. انقدر خوردن میوه را دوست داری که با دیدن میوه ها از دور دهانت را باز می کنی و با یه صدای خاصی ههههههههههههههههههههه هاهاها (باورت نمیشه نمی تونم ادا کنم ولی یه چیزایی تو همین مایه ها) می خوای اون میوه را بخوری. من هم فقط به اندازه ای که به زبانت طعمش نشسته باشه اون میوه را یک بار می گذارم به دهانت البته نه همه میوه ها. مثلاٌ شلیل و گلابی و سیب و خیار را. و اما با رسیدن این روزها یکم ناراحتم از اینکه 2 مهر یکشنبه باید برای تزریق واکسن 6 ماهگیت ببرمت مرکز بهداشت و خوشحال از این بابت که دخترم در حال رشد و بزرگ شدن هست. تا به الان چند باری را ازت دیدم که پاهات را بلند کردی و به سمت جلو سینه خیز بری ولی هنوز زیاد نمی تونی این کار را انجام بدی کلاٌ سه بار این حرکت را ازت دیدم ... فکر می کنم دیگه وقتشه که دیگه تو تشک بازیت قرارت ندم اخه تمام عروسکا را مییکشی و حلقه روش را با پاهات فشار میدی و خود تشک را هم جمع می کنی. روی تشک هم نوشته شده صفر تا شش ماه. و اما پاهات کاملاٌ تو روروئکت میرسه به زمین البته تو اندازه کوتاهش. یه حرکت خیلی جالبت تو دو هفته اخیر این بد که بلافاصله بعد از شیر خوردن پشتت را میکردی به من و من را از میدان دیدت حذف میکردی ولی چند روزی هست که شیر کمتر می خوری و وقتی منبع تغذیه تو دهانت هست با اون بازی میکنی و در همون حال حرف می زنی. من عاشق اروم صحبت کدناتم عزیزم و وقتی به اصلاح فیس تو فیس قرار میگیریم خیلی یواش یواش و اروم حرف می زنی. امشب سر شام یه حرکت جالب انجام دادی اونم حرفی که بابا گفت را سریعاٌ شما تکرار کردی. اخه یک هفته ای هست موقع شام خوردن میگذاریمت تو روروئک (سینی بازیهای روروئکت را دراوردم که فرمونش را نخوری) جغجغه هات را میریزیم تو سینی اون. بعد شما تند تند همه را میندازی پایین و یکی یکی نگاه میکنی. گاهی اوقات هم میکنی تو دهانت. بعد یکدفعه بابا اخرین دونه را انداختی بودی و نگاه میکردی بابا گفت اه و شما هم گفتی اه. دوتائی کلی ذوق کردیم و قربون صدقه...
راستی پاهات را با دو تا دستات میگیری. دیگه نمی تونیم بدون اینکه کمربند کریر را ببندیم تو کالسکه ات بگذاریم اخه خیلی تکون میخوری...
پشت تلفن از خودت صداهای خاصی درمیاری و با دقت به صدا گوش میدی...
از قطره بینی (رینوسالتین (سدیم کلراید ٦٥/٠ درصد)) هم متنفری. ولی هر روز صبح که با میشی چون عادت نداری متکی بگذاری زیر سرت اکثراٌ بینیت کیپ میشه و من مجبورم...
از اینکه من انگشتام را باز و بسته کنم جلوی صورتت یا قلقلکت بدم خیلی لذت می بری...
پ.ن. 1= روز 30 شهریور چند تا پیامک تولدت مبارک از طرف مرکز خرید ایرانیان و بانک داشتم. مرکز خرید ایرانیان زده بود که با خرید در این روز از 10 درصد تخفیف و تا پایان شهریور از 5 درصد تخفیف برخوردار شوید. سه تایی با هم شبش یه سر زدیم می خواستم برات شلوار لی یا شورتک لی بگیرم که هر کدوم را به پات کردم اندازه ات نبود. اونی که تو سیسمونیت هست هم بهت بزرگه. و سرانجام بعد از یک ساعت و نیم تو غرفه کودکان فقط تونستم یه سوییشرت خیلی زیبا برات بگیرم...
پ. ن 2 = امسال دایی وسطیت هم همزمان با اغاز سال تحصیلی اون هم به نوعی محصل شد چرا که در کنکور ارشد قبول شده... مبارکت باشه برادر عزیزم...
پ.ن. 3 = امسال سه تا شکوفه از خانواده هامون بودن که سال تحصیلی اشون را اغاز می کردن. یک شکوفه کلاس اول دبستانی داشتیم که پسر عمه ات محمد صادق جون بود و دو شکوفه که به مقطع پیش دبستانی پا نهادند و ان دو فاطمه جون دختر دایی بزرگه و مهدی جون دایی کوچکه بودند. به هر سه تبریک میگیم اغاز تحصیلشون را. امیدواریم تمامی مراحل تحصیلیشان را با موفقیت سپری کنند.
پ.ن. 4 = امسال اولین سالیه که مقطع دبستان 6 ساله شد.
پ.ن. ٥ = می خواستم به مناسبت فصل پاییز قالب وبلاگت را پاییزی و دخترونه کنم ولی قالب قشنگ پیدا نکردم.
پ. ن. ٦= این پست کامل تر میشه. احتمالاٌ برات فردا عزیزم کیک بپزم و عکسات را بگذارم...
عکسات در ادامه مطلب عزیزم
خداوندا دستانم خالی و دلم غرق در آرزوست
یا با قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان
یا دلم را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن
امام علي ع فرمود : چون ديدي خداوند پياپي بر تو نعمت ارزاني ميدارد از او بيشتر بترس.
امام علي ع فرمود : هيچ چيز در دنيا ارزش آن ندارد كه به خاطرش به ماتم بنشيني و و هيچ چيز در دنيا لياقت آن ندارد كه به خاطرش مستانه فرياد شادي سر كني.
عکسات در ادامه مطلب عزیزم