دختر نازمون 7 ماهگیت مبارک + چهارمین سالگرد ازدواجمون
عزیز دلمون 7 ماهگیت مبارک . امروز دوم ابان 1391 بود و 7 ماهگی شما دقیقاٌ مصادف شد با چهارمین سالگرد ازدواج من و بابا مجتبی.... امروز من و بابا مجتبی با شما رفتیم اتلیه تا در اولین سالگرد ازدواجمون با حضور شما عکس هایی را خاطره کنیم. عکسات که اماده شد برات می گذارم.....
صبح با بابا بردیمت مرکز بهداشت برای پایش.این ماه زیاد وزن نگرفته بودی.
وزن= 8300 گرم
قد = 68 سانتیمتر
دور سر = 42.5 سانتیمتر
من الان به شما بیسکویت و با چای رقیق میدم ....
عاشق خوردن مارک پتوت و مارک عروسکت و ریشه فرش و کتاب هستی....
الانم داری مارک این خرس را می خوری!!!!!!!
خودت را به ریشه فرش میرسونی و میخوریش!!!!!!
میخوای بری تو میز توجهت را تی وی جلب کرده...
صدات کردم برگشتی منو نگاه کنی........
الهههههههههههههههههی قربوووووووووووووووووون اوووووووووووووون نگاااااااااااااااات برممممممممممممممممممممم.......
بعد از رفتن و برگشتن از داخل میز ترازو را دیدی داری میری سمتش که دست بزنی بهش!!!!!
فاصله تشک تا روروئکت را سینه خیز رفتی بعد از بلند شدن ازخواب...
تو همین روز بود که بلافاصله بعد از غذا دادن بهت تو حالت خوابیده بلند شدی و نشستی دو بار این کار را پشت سر هم انجام داده که دوتایی من و بابا نظاره گر این حرکتت بودیم...
اینم از یه زاویه دیگه عکس قبلی...
این حالتی میشی و خودت را تکون تکون میدی...این حالت را یک دقیقه بعد از عکس قبلیه انجام دادی...
این حالت 6 دقیقه بعد از عکس قبلیه هست که خودت را به اینجا رسوندی و رفتی تو این یک میز...
یک دقیقه بعد...
این مسیر را هم سینه خیز رفتی اولین بار بود که به حالت سینه خیز به اتاق سر زدی به حالت سینه خیز...
در واقع از پایین عکس خودت را رسوندی به چارچوب در اتاق که بالای عکس قرار داره...
از بس به حالت سینه خیز میری شلوارت میاد پایین . صدات کردم برگشتی منو نگاه میکنی و میخندی....
اینم یه مدل نشستنت...
تو این ماه میتونی زرده تخم مرغ و سوپ قبلی ات به اضافه عدس و ماش - ماست - ابمیوه طبیعی انواع نان و انواع پوره را بخوری. من و بابا مجتبی از اینکه نون بدیم به شما خیلی میترسیم اخه میترسم بپره تو گلوت. مرکز بهداشت هم گفته حتماٌ از این به بعد باید بخوری . دیروز بهت برای اولین بار پوره سیب زمینی دادم که با شیر محلی درست کرده بودمو اولین باری بود که شما شیر محلی میخوردی. من بابت اینکه مبادا به پروتئین گاوی حساس باشی یکم دیرتر بهت شیر محلی دادم. اون روز که مریض شده بودم و رفتم دکتر از دکتره پرسیدم چه نوع شیری بهت بدم گفت من هیچ مارکی را الان تایید نمی کنم اخه الان دارن تو شیرها مستقیماٌ و ا ی ت ک س میریزن گفتم یعنی چی پس من چی بدم به دخترم گفت شیر از یه لبنیاتی مطمئن اون هم حتماٌ 30 دقیقه ای بجوشون....
اینم تصویر سوپی که امروز 6 ابان برات درستیدم. برای بار اول عدس و ماش را اضافه کردم...
+
پ. ن. 1= 15 مهر 91 بود که ارش نوه دایی مامان شمسی با موتور در حالی که ترک موتور بوده تصادف میکنه و ضربه مغزی میشه و چهارشنبه 19 مهر بعد از تشکیل کمیته پزشکی مرگ مغزی اش تایید میشه و روز پنج شنبه پدر و مادرش با اهدای عضوش موافقت می کنن و 6 عضو از بدنش به 4 نفر اهدا میش. اعضای اهداییش کلیه ها و کبد و لوزالمعده و قلب و نسوج بوده...خداوند قرین رحمتش کنه .... که با مرگش جون چند نفر را نجات داد. ارش 19 سالش بود و اسفند پارسال اومده بودن با مامانش خونه مامان شمسی و من هم اونجا بودم و شما تو دل من . اومده بود خداحافظی کنه برای رفتن مکه.. ترم دوم امسال هم قرار بود بره دانشگاه.به قول خودش بعد از محرم...
پ. ن. 2 = شنبه و یکشنبه هفته پیش ترشی مخلوط و شوری و ترشی بادمجون گذاشتم...
پ. ن. 3 = امشب 6 ابان مراسم عروسی مهتاب دوست دانشگاهیم هستش. بهش تبریک میگم و انشاا... خوشبخت بشن و در کنار هم پیر نه به دست هم....
پ.ن. 4= پنج شنبه ای که گذشت 4 ابان 91 بود و روز عرفه. این اولین عرفه ای بود که در کنارمون بودی و تجربه کردی. امسال من همراه شدم با پخش زنده صحرای عرفات از کانال یک تی وی . و چقدر اون صحنه برام لذت بخش بود که شما در کنار در حالت خوابیده شیر می خوردی و من از روی صفحه تی وی عرفه را زمزمه می کردم. خیلی بهم چسبید خیلللللللللللللللللللللللللللی....
پ. ن. 5= پنج شنبه شب دعوت داشتیم خونه یکی از همکارای بابا مجتبی. بعد از شام هم به اتفاق اونها رفتیم هایپر استار. اولین بار که رفتیم هایپر استار شما تو دل مامان بودی و 7 ماهه و باران می اومد. پنجشنبه ای هم شما 7 ماهه بودی و بارون می اومد...
پ.ن. 6= بالاخره تونستم این دو تا پست تکمیل نشده را تکمیل کنم امروز 6 ابان 91. پست قبل هم تکمیل شد....
عکسهایی از شش تا هفت ماهگی ات را عزیزم میگذارم برات تو ادامه مطلب...
نمیدونم چرا به منبع تغذیه ات اینطوری نگاه میکنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دیگه لباس های پاییزی اومده دم دست ....
بعد از اینکه از بیرون اومدی و خوابت برده...
وقتی که بابا مجتبی اینطوری رو دستاش می خوابونتت و برایت شعر میخونه و شما هم می خوابی....
روز هفت ماهگیت ...............مدل خوابیدنت را قربوووووووووووووون...
پیشبند بسته و اماده برای خوردن سرلاک گندم و عسل ...
خودت را به جارو برقی رسوندی... میخوای کمکم کنی دخترم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در خواب ناز ..... دستت زیر سرت درد میگیره عزیزم....
رفته بودم تو اشپزخونه برات سیب پوست بگیرم و اب سیب درست کنم برگشته بودی اینجوری به من هه هه هه می کردی و بالاخره بخاطر اینکه گردنت درد نگیره اومدم تو هال و کنارت نشستم و سیب را پوست کندم....
دیشب حاضرت کرده بودم بری بیرون با بابا مجتبی با دیدن اینا کلی ذوق کردی اخه همه رو شسته بودم برات و ریخته بودم تو این استخر بادیه...