آوینا جـانآوینا جـان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
زیر یک سقف بودنمونزیر یک سقف بودنمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
پیوند عــاشقانمون پیوند عــاشقانمون ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

.::خاطرات خانم کوچولومون::.

عکسای آتلیه آوینا خانم + گزارش واپسین روزهای ماه هشتم آوینا خانم

1391/8/30 19:32
1,643 بازدید
اشتراک گذاری

اومدم از واپسین روزهای ماه هشتمت بنویسم گلم. روزها خیلی زود دارن سپری میشن و من دیگه گذر عمرم را احساس نمی کنم. غافل از اینکه روزهایی بود قبل از اومدن شما که همش دنبال کار و این کلاس و اون کلاس و این کتاب و اون کتاب و این سایت و اون سایت بودم و دنبال یادگیری... الان دیگه اصلاٌ وقت نمی کنم وبلاگت را بروز کنم چه برسه به کارهای دیگه. البته این هم ناشی از اینه که من کسی را ندارم تو اینجا که بهم کمک کنه و همش و تمام وقت خودم مراقب شما هستم.(البته کمک های پدرت را هم نمی تونم نادیده بگیرم که تنها کسی که بدون دادن شیر میتونه خوابت کنه پدرت هست) و اما از کارهایی که تقریباٌ تو این ماه یادگرفتی باید بگم که 16 ابان 91 بود که تیزی دندون دومت را احساس کردم (تو کارتی که طراحی کرده بودم به اشتباه 18 ابان تایپ کردم). 17 ابان 91 بود که کلمات ببب و  بابا و ماما و ممم و دددد و اد و اااا و ههه ههه را در مواقع ذوق زدگی میگی. البته  نمی دونم چرا بابا و ماما را دوباره یادت رفته دیگه تکرار نمیکنی. 18 ابان 91 تونستی دستت را به بوفه بگیری و تقریبا بایستی برای اولین بار. و اما امروز که 30 ابان هست می تونی تند تند چهار دست و پا بری و هر کجا که اراده کنی خودت را برسونی. دستت را به مبل و میز تلویزیون و بوفه و پاهای من و دیوار و کابینت و پشتی و امثال اینا میگیری و اول دو زانو میشینی و اگر هم دوست داشته باشی و بهانه ای باشه برای بدست اوردن چیزی وایمیستی (مثلا اگر کاغذ رو مبل باشه  و بخوای خودت را به کاغذ برسونی باید وایستی اونموقع وایمیستی). الانم دو زانو نشستی که از پشتی بری بالا پشتی افتاد و تو گریه کردی. جلوی بوفه و میز تلویزیون را پشت گذاشتیم به خاطر شما. گاهی اوقات وقتی می ایستی چند ثانیه ای می تونی بایستی بدون کمک ولی خیلی کم. تا stop می کنی یه جا متوجه میشم داری یه چیزی برداری از زمین و بخوری...

از غذا خوردنت باید بگم که تنها میتونم زمانی که تو رورئکت نشستی و داری بیبی انیشتین نگاه میکنی خوب بهت غذا بدم در غیر اینصورت ناموفقم. زرده تخم مرغ نمی خوری . ابمیوه را دوست داری و ماست هم میخوری ولی پوره کدو را اصلا دوست نداری. پوره سیب زمینی را بد نمی خوری. سوپتم که کلا نهایت دو قاشق بخوری. و اما اینکه من از این بابت خوشحالم که دیگه دو ماه دیگه میتونی غذای خانواده بخوری. از 2 اذر در واقع تو ماه نهم یه سری مواد دیگه را هم میتونی بخوری که من به شما خرما و بیسکویت مادرش را دادم تا به حال. ولی در کل بیشتر چیزی که می خوری سرلاک برنجی + سرلاک گندم و عسل + پوره 4+ سوپ + پوره سیب زمینی + ابمیوه هست. البته سرلاک کندم و میوه را هم دو روزی هست که بهت میدم انتظار داشتم با توجه به گفته خانم دکتر نجفیان که می گفت بچه ها اکثراٌ دوست ندارن چون یکم ترشه شما هم نخوری ولی خوشبختانه بذت نمیاد و میخوری.  روز 17 ابان بود که یه سیب گذاشتم جلوت با پوست و شما چنان گاز گازش زدی که نگو نپرس . متاسفانه دوربین را بردمون شهرستان و نیوردم و عکساش میمونه برای بعد که بگارمو اما اینکه عکسایی که به مناسبت تقارن 7 ماهگی شما و 4 سالگرد ازدواجمون اتلیه انداختیم را پریروز تحویل گرفتیم. خوب شده. تو ادامه مطلب عکسای اتلیه ات را برات می گذارم...

و اما اینکه برات لباس علی اصغر خریدم تا ما هم سهمی داشته باشیم در روز هشتم محرم که جمعه 3 اذر هست و شما 8 ماه و یک روزه هستی در اون روز. خیلی دوست داشتم تهران می بودیم و می بردمت مصلی امام خمینی و یا مهدیه ولی متاسفانه بدلیل اینکه چند روز تعطیلیه و ما حوصلمون سر میره تو خونه و همم به مادر بزرگ ها و پدربزرگ هات سری زده باشیم تهران نیستیم. ولی این مراسم اونجا هم تو مصلی اش برگزار میشه و ما حتماٌ شما را شرکت خواهیم داد و عکساش را بعداٌ می گذارم. زیر سایه ابا عبدا... و حضرت ابوالفضل (ع) و ائمه اطهار بزرگ بشی عزیز دلم. تو این ایام از خدا می خوام کمک کنه تا بتونم از پس تربیتت اونطور که می خوام بر بیام.  

پ.ن. 1= درد زانوهام بهتره. به دکتر فوق تخصص روماتولوژی دکتر مسلمی زاده مراجعه کردم گفت ارتروز نیست و نرم شدگی غضروف داخل کشکک زانوت هست و از دو زانو نشستن و چهار زانو نشستن و پله بالا پایین رفتن خودداری کنم....

پ.ن. 2 = یه شب از همین شب های تو این ماه بود که خواب می دیدم دوباره کربلا هستم و مشغول زیارت . خیلی خواب برام طبیعی بود و بهم چسبید و صبح که پا شدم برای همسرم تعریف کردم. طبق عادت همیشه بعد از خواب بیدار شدن پرده پنجره اشپزخونه را می کشم بالا و زیر پرده ای اش را می زنم کنار. خیلی برام جالب بود خیلی. تا زیر پرده ای را زدم کنار یه پارچه مشکی خیلی بزرگ را دیدم که روش با رنگ نارنجی نوشته شده بود لبیک یا حسین. همینطوری از تعجب خشکم زده بود. خدایا این پرده را چرا اینجا زدن. خوب دقت کردم دیدم از این ایستگاه های صلواتی هست برای پخش چای و ... دقیقا روبرو پنجره امون زدن . برام جالب بود ما الان یکسال و اندی هست اینجاییم و پارسال محرم هم تو این خونه بودیم ولی هیچ وقت اینجا ایستگاه صلواتی نمیزدن. ولی امسال زدن. و من امسال از این چای به دخترم هم دادم.... یکی از افتخاراتی که امسال داریم اینه که از بعد ازظهر به بعد با راه افتادن این ایستگاه صلواتی تا اخر شب صدای نوحه به گوشمون میرسه و ضمناٌ صدای طبل که بچه های محله هر روز با هم از جلوی درب ما رد میشن و نوحه می خونن.

پ.ن.٣ =anita جان ادرس وبلاگ نگذاشتید....خواهش میکنم...

پ.ن. 4= عاشق جانمازی و تند تند میای خودت را بهش میرسونی فکر کنم زرق و برق دور جانماز برات جالبه...(جانمازی که دایی و عزیز از کربلا برامون پارسال اوردن)

بعداٌ نوشت = یادم رفت بنویسم که از زمانی که دندونات در اومدن گاااااااااااااااااااااز میگیری و منم میگم گاااااااااااااااااااااااز و شما میخندی و منبع تغذیه را ول میکنی!!!!!!!!+ اینکه همین الان برای اولین بار که پدرت داشت میرفت بیرون چهار دست و پا رفتی دنبالش و گریه کردی که ببرتت...

 عکسای آتلیه آوینا در ادامه مطلب

هفت ماهگیت عزیز دل مامان و بابا

 niniweblog.com

خنده از روی لبات پر نکشه هیچ وقت عشق مامان و بابا

 niniweblog.com

هزار قل هو الله به جونت عزیزم...

 niniweblog.com

فدای ژستت بشم...

دو تا عکس اخری را از بین بقیه عکسات انتخاب کردم. در کل 60 تا عکس انداختیم که دو تا اولی را برای شما برای چاپ انتخاب کردم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان مریم
1 آذر 91 14:43
خوشگل خانمی..
زهرا
1 آذر 91 15:12
سلام عزیزم از وبلاگت دیدن کردم و لذت بردم لطفا من رو هم لینک کنید البته اگه مایل بودید...
راحله
1 آذر 91 15:33
وای عزیزمممممممممم جیگرممممممممممم عشقمممممممممممم چه نازشدی تو الهییییییییییییییییییی
مامی آوید
3 آذر 91 13:18
هشت ماهگی مبارک آوینا خانوم...ایشالا عکسای هشت سالگی و هشتاد سالگیتو اینجا بذاری عزیزم...سفر هم خوش بگذره... وای که چقدر این بچه ها شیرینن...
خاله مریم
3 آذر 91 21:38
عکسات هم مثل خودت خیلی نازن.عکسای عروسیت ان شاالله
مهناز
4 آذر 91 23:27
ای جونم!خدا برات حفظش کنه منتظر عکسهای مراسم علی لصغر هستیم! عکساش هم خوشگل شده التماس دعا
Gerdbad95
5 آذر 91 15:53
قربون دخترخاله گلم .... چقدر نازه ... خب به من خدا رو شکر به من رفته اگه به مامانش میرفت چی میشد .... هههههههه ... عکساش خیلی خوشگله .... قوربون دستت خاله جون واسم ایمیلشون کن ... شما که کلیک راست رو بستی ... = (( منتظرم ... تا بعد ... بای ...
آتنا مامان روشا
7 آذر 91 22:34
سلام . روشای من شیر خشک اس ام ای پروگرس میخورد ولی چند وقتی بود پیدا نمیکردیم برای همین سفارش دادیم از قزوین برامون 20عدد ارسال کردن ولی حالا روشا مریض شده وبردیم دکتر گفته روشا به پروتئین شیر گاو حساسیت داره باید شیر خشکش عوض بشه اگر خودتون یا کس دیگری رو میشناسید که این شیر خشک رو میخواد همش تاریخ داره و پلمپ شده است بگید تا براشون بفرستیم چون تا بازار هم کمیاب شده. مرسی.
مونا مامان امیرسام
8 آذر 91 1:26
عزاداریهاتون قبول. عکسهاای اوینا جون هم خیلی ناز شده. خدا براتون نگهش داره. خدارو شکر که بهترید. اوینا جون رو ببوسید
آتنا مامان روشا
8 آذر 91 14:18
مرسی مامانی از وقتی که گذاشتی و مطلب طولانی منو خوندی و خیلی خیلی ممنون از راهنمایتون خیلی خیلی خیلی مفید بود پیش دکتر آوینا هم حتما میرم . مرسی
م ح
12 آذر 91 17:17
راستی تو وبلاگ جدید اولین کسی بودی که نظر دادی مررررررررررررررررررررررررس عزیزمممممممممممممممممم اهنگ وبلاگ اوینا جون هم قشنگه همش رو سایلنت بودم امروز اولین بار شنیدم یه دونه گل من عزیزم........
الهه مامان یسنا
13 آذر 91 10:35
چه بامزه شده این گل دختر. راستی مامانی اگه الان واسش هی موهاش رو کوتاه کنی شاید موهاش بهتر جون بگیره و اونموقع وقتی خرگوشی میبندی بیشتر به دلت میچشبه. موهای یسنا وقتی میبستم خیلی کم میشد و اشکم رو در می آورد
سمان مامان آرشیدا
13 آذر 91 17:40
عکساش خیلی خوشگل شدن. ببوسش این تپل خانم ناز رو.