آوینا جـانآوینا جـان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره
زیر یک سقف بودنمونزیر یک سقف بودنمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
پیوند عــاشقانمون پیوند عــاشقانمون ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

.::خاطرات خانم کوچولومون::.

13 ماهگیت مباااااااااااااارک عزیزم...

امید و ارزوم -دخترم ١٣ ماهگیت مبااااااااااااارک... خیلی دلم برای پارسال این موقع ها تنگ شده چه روزایی بودن... برات مثل همیشه ارزوی سلامتی داریم و سعادت...  عاشق ددر شدی و بیشتر با بابا مجتبی میری ددر... من بخاطر زانوهام نباید پله بالا و پایین برم به همین خاطر بیشتر اوقات باید صبر کنی تا بابا مجتبی از سرکار بیاد و غروب شما را ببره بیرون... به قول بابا مجتبی می گه دلم به حال دخترم میسوزه می گم چرا؟ می گه اخه ددر دخترم فقط تا دم دره و بس... این روزها به چیزهای خوردنی قاقا می گویی... به بادکنک و یا هر جسم دواری گونه می گویی.. واژه نی نی را می گی ... البته میگی ای نی نیه... کلمات بابا و مامان را خیلی تو حرفات بکار نمی بری....
1 ارديبهشت 1392

یه روز خسته کننده + اولین تاب بازی...

گل دخترم سلام... امروز خیلی روز کلافه کننده ای بود برام... خیلی اذیت کردی و مهمتر از اون اینکه خودت اذیت شدی.. همش بهونه می گرفتی ... قرار بود بابامجتبی بعدازظهر بره مراسم تعزیه... به محض اینکه رفت شما بدتر کردی گفتم احتمالا خوابت میاد هر کاری کردم نخوابیدی و بهونه گرفتی حاضرت کردم و بردمت پارک نزدیک خونمون... تو راه همش غر می زدی که از کالسکه درت بیارم .. تا اینکه رسیدیم سوار تابت کردم یکم تاب بازی کردی خیلی از تاب خوشت اومده بود و می خندیدی.. ***************************************************  بعد هم چند بار سوار سرسره کردمت.. منتها تا کفشات را پات کردم که راه بری تو فضای پاک یه پسر بچه را دیدی که با توپ بازی می کنه بدو...
25 فروردين 1392

زیارت امامزاده صالح

گل دخترم سلام ... میدونی عزیزم .زمانی که شما را باردار بودم ٦ ماه اولی که شما تو دلم جا داشتی دکترت خانم دکتر فیروزه اکبری اسبق بود مطبش روبرو بیمارستان دی تو خیابون ولیعصر بود دو ایستگاه مونده به میدون ونک... هر وقت می خواستم برم برای ویزیت پیش دکترت سعی می کردم اول برم امامزاده صالح زیارت کنم و نماز زیارت بخونم و بعد بیام پیش دکتر اکبری... اونجا بود که شما امامزاده صالح را زمانی که تو دلم بودی زیاد برده بودمت .اما از زمانی که بدنیا اومده بودی دیگه نه خودم رفته بودم و نه شما... چهارشنبه ٢١ فروردین بود که خاله بابا مجتبی با دخترش مهمونمون بودن .. من پیشنهاد دادم که بریم امامزاده صالح ... اونا هم قبول کردن. به اتفاق اونا بعدازظهر چهارشنبه...
24 فروردين 1392

عکس های نوروز 1392+ واکسن یکسالگی( MMR) + تاریخ رویش دندون هفتم و هشتم

امسال هم برات مثل پارسال یه سفره هفت سین کوچولو چیدم در واقع این سفره هفت سین واسه زمان مجردی های بابامجتبی هست (منظورم ظرف های کوچیکی هست که توش لوام هفت سین را ریختم + اینه و شمعدان کوچولویی که مامان شمسی (مادر همسرم) برای سر سفره عقدمون خریده بود ) دوست نداشتم بخوابی لحظه سال تحویل ولی به محض اینکه لباست را عوض کردم برای سال تحویل خوابت برد من هم دیگه اصرار نکردم چون می دونستم اگر نخوابی هم خودت را اذیت خواهی کرد و هم ما را...) امسال اولین سالی بود که لحظه سال تحویل بودی و همینطور که می بینی خواب بودی... سال تحویل حدود ساعت 2 و نیم بعدازظهر بود.... ما خونه مامان شمسی بودیم امسال برای سال تحویل... امسال تو میدون فرمانداری شهر...
17 فروردين 1392

تبریک تولد یکسالگی ............روز میلادت مبارک جیگر گوشه من و بابامجتبی

سلام مهربونم . الان دارم این پست را از خونه خاله مریم برات می گذارم... لحظات اولیه سالگرد تولدت هست ... مبارکت باشه الهی... الهی همیشه سالم و شاد و موفق باشی... موفقیتت ارزومون هست..... خدایاااااااااااااااا تن دخترمون را براش سالم نگه دار... لایق بدون از پیروان امام عصر باشه....  خیلی دوستتتتتتتت داریم.... خدایا مواظب دختر دوست داشتنی و نازمون باش ....   تولددددددددددددددددد 1 سالگی ات مبارک ... ...
2 فروردين 1392