درگیری بین احساس و عقل + ده روز اول ماه دهم زندگی دختر عزیزم
صبح روز شنبه بود و شما 9 ماه و 7 روز به حساب ماههای ما و 9 ماه و 9 روز به حساب نی نی وبلاگ سن داشتی تو اون روز. دو شب قبلش سروناز دختر خاله بابا مجتبی باهام تماس گرفت و گفت که شنبه میره برای سزارین. البته تماس گرفته بود اطلاعات در مورد سزارینم بگیره و استرساش و ... . بماند که شنبه هفته گذشته بیچاره را چه زجری داده بودن تا طبیعی زایمان کنه و بعدش هم حاضرش کرده بودن برای سزارین و تا در اتاق عمل هم برده بودنش و بعدش پرستارا گفته بودن خانم شما طبیعی میتونی زایمان کنی و دوباره برش گردونده بودن بخش و بعدش مرخصش کرده بودن و گفته بودن فعلا وقت داری و اونم به همین خاطر تصمیم گرفته بود که بره ازاد سزارین کنه. خلاصه شنبه حول و حوش ساعت 10 و نیم صبح (9 دی 1391) اقا شروین هم بدنیا اومد البته اگر اسمش تغییر نکنه تا زمانی که تو دل مامانش بود که شروین بود.تو همین حول و حوش بود که گوشیم زنگ خورد. برای یه مصاحبه استخدامی دعوت شده بودم برای روز یکشنبه (دیروز) ساعت 10 صبح. البته رزومه ام را هفته پیشش فرستاده بودم. دقیقا از همون لحظه به بعد ذهنم درگیر شد. من اصلا به دلیل شرایطی که داریم (تنها هستیم تو این شهر و نه مامان خودم و نه مامان همسرم نزدیکمون نیستن و من در صورتی که بخواهم برم سرکار بای اوینا را بگذارم مهد... البته بندگان خدا هم مادرم و هم مادر همسرم مریض هستن ولی خوب نمیدونم شاید من توقعم زیاده شاید ممنون میشم برای شفای همه مریضا دعا کنید علی الخصوص مادر همسرم) دوست ندارم شما را بگذارم مهد. تصور اینکه توی مهد امکان زیاد شدن دفعات مریضی بچه ها بیشتره و یا اینکه یکی از اشناهامون می گفت تو مهد بعضی از مربیها بچه ها را می زنن و چون بچه ها نمی تونن صحبت کنن والدین از این موضوع مطلع نمیشن.
نمیدونم رو چه حسابی مرخصی زایمان را می خوان 9 ماه کنن و بگن خوبه!!!!!!!!!!!!! نه 9 ماه مرخصی هم خیلی کمه. به نظر من تا زمانی که بچه نمی تونه صحبت کنه و یا از پوشک گرفته نشده باید مرخصی زایمان باشه. به نظر من حداقل باید 2 سال اول زندگی کودک مادر هم همراهش باشه. ولی چه باید کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از یک طرف نگران سن خودم و از طرفی نگران از دست دادن فرصت های شغلی هستم و از یک طرف نگران تربیت و نحوه بزرگ شدن فرزند عزیزم....بعد از زایمانم اگر این فرصت شغلی را هم رد کنم دومین فرصت را از دست داده ام.... ولی هر جور حساب می کنم ته دلم راضی نیست. دیروز شما پیش بابا مجتبی موندی و منم رفتم برای مصاحبه ولی هنوز هم شک دارم برای قبول این فرصت....
واما بگذریم از این حرف ها...
شما از پریروز واژه گل را به زبون میاری. گل زندگی مامان و بابا خیلی خوشحالم که واژه ها را یکی بعد از دیگری داری یاد می گیری. الان بابا و ماما و دد و ممم و گل را میگی. از شیرین کاری های حرکتی ات هم باید بگم که دستت را جلوی دهانت میگذاری و مرتب به دهانت می زنی و صدای معروف ا وا واا اا وا وا را در میاری. لپ ی زنی (انگشت اشاره ات را داخل لپت می کنی و به یکباره درمیاری و یه صدایی میده خوشت میاد از این صدا). به مناسبت چهارمین سالگرد ازدواجمون یه عکس سه نفره تو اون روز رفتیم انداختیم و الان زم تو اطاق خوابمون. به محض ورودمون به اتاق خواب با انگشت اشاراه ات اون را نشون میدی. ویا اگر حواست نباشه تا بگم مامان بابا اوینا سریع برمیگردی سمت عکس و اون را نشون میدی.....
الهی مامان فدای اون انگشت اشاره ات بشه عزیزم....
دو سه روز پیش هم داشتی بیبی انیشتین نگاه می کردی تو اخرای یه قسمتش یه قورباغه هست که میگه بای بای و دستش را تکون میده را داشت نشون میدادو منم داشتم به شما غذا میدادم که یکدفعه شما با دیدن این صحنه دستت را به نشانه بای بای تکون دادی عزیزم. ولی فقط همون یکبار بود. هنوز دس دسی و بای بای را به طور فاحش یاد نگرفتی .... دندونای بالات اومده تو لثه و برامدگیش معلومه ولی فکر کنم دو الی سه هفته شاید هم یک ماه دیگه در بیاد. ولی دوتا دندونای کنار دندون پایینیت اومده تو لثه و سفیدی سمت چپیه کاملا مشخصه وقتی دستم را میگذارم روش و یکم فشار میدم جیغغغغغغغغغغغغغغغت میره اسمون. الهی که دردای دندونت سبک بشن عزیز دلم....
دقیقا روز اربعین چهلمین روز درگذشت پدربزرگم هست و مراسم چهلم میگیرن براشو ما هم میریم اونجا. احتمال زیاد چون چهل و هشتم هم تعطیلات پشت سر هم هست. فاصله چهلم تا چهل و هشتم امام را من و دخترم می مونیم شهرمون به دلیل بعد مسافت. (با اوینا در رفت و امد بودن سخته!!!!!).
عکسای ده روز اول ماه دهم زندگیت را برات ثبت میکنم توی این پست عزیزم...
پ.ن. ١= یکسری صدا از اوینا با موبایل ضبط کردم مثلا گل گفتنش را و ... را . ولی پسوندش amrهستش رو سیستم خودم هم نمیخونه. می خواستم اونا را به فرمت mp3تبدیل کنم و براش تو وبلاگ بگذارم. اگر با نحوه تبدیل فرمت اشنایی دارید ممنون میشم کمکم کنید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکم از احساس خوردن کتابها در اوینا کم شده ولی هنوز هم غافل بشم تو دهانش هست. با اینکه براش توضیح میدم ولی!!!!!!!!!
داره ا ااا وا وا و اا وا ووواااااااااااا می کنه عشق مامان و بابا...
دائماٌ دختر با سلیقه امون در حال بررسی هست که ببینه مامانش زیر فرش ها را هم تمیز کرده!!!!!!!!!
مدل نشست این روزهای اوینا...
هزار قل هوا... به جونت باشه عزیز دلم...
میز کامپیوتر را گرفته و بلندشه دستش به کیبورد برسه و ....
بازم رفته سراغ قفسه کتابای من....
قلم دوش پدر مهربووووووووووووووووون....
فدات بشم که انقدر لذت می بری وقتی میری اون بالا............
بابا محکم بگیری نیوفتم....
نگاهی چپ به برج مکعبات و در فکر خراب کردن مکعبات روی هم چیده شده...
تشک ها را دارید این ها ضربه گیر های اوینا هستن که توسط پدرش طراحی شدن...
الان از خواب بیدار شدم ....
چیه خوب دارم از مامانم اجازه می گیرم حرکت کنم تازه الان از خواب بیدار شده. فدای اون انگشت اشاره ات....
در حال بررسی و تنظیم برنامه های شستشوی لباس....پاهاش را نگاه کنید چجوری بلند میکنه که قدش برسه... فدات شم عسل بانو...
این سوت جریان داره. زمانی که ما تازه ازدواج کرده بودیم . محمدصادق (پسرعمه اوینا)کوچک بود و هر وقت میومد خونه ما داییش (همسرم) براش سک سک میخرید. اونم یه چیزاییش را می برد و یه چیزاییش هم میمون خونه ما و هر وقت میومد خونمون باهش بازی می کرد. اینم تو همون سک سک ها بود و الان هم در دست اوینا. ولی دیروز حدود نیم ساعتی اوینا با این مشغول بود و هیچی نمی گفت... کلا هر اسباب بازی جدیدی که بهش بدیم و چند وقت باشه ندیده باشتش و ازش خوشش بیاد نیم ساعتی مشغولش میکنه . البته + موبایل اینجانب مامان اوینا خانوم. که در حال حاضر چرم درش در حال کنده شدن!!!!!!!!!!!!!!
دوباره اوینا گیر داده به هر چیزی که رو سرش باشه. چند تا مغازه گشتم از این تل های ساده ساده پیدا نکردم تا اینکه این کش را پدا کردم و خردیدم که یه پاپیون روش داره فکر کنم اخر سر باید پاپیون روش را بکنم که یه وقتی کار دستم نده. ضمن اینکه اینجانب دیگه از پوشیدن لباس های مهره دارو منگوله دار می پرهیزم تا مبادا اوینا بخوردشون. گیر میده دیدگه گیر!!!!!!!!!!!!!