آوینا جـانآوینا جـان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
زیر یک سقف بودنمونزیر یک سقف بودنمون، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره
پیوند عــاشقانمون پیوند عــاشقانمون ، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

.::خاطرات خانم کوچولومون::.

آلودگی هوای تهران ...

سلام دختر عزیزم. پریروز که جمعه بود خواستیم ببریمت بیرون یه هوایی عوض کنی. ولی چشمات روز بد نبینه که تا سر کوچه رفتیم دیدیم که ته خیابون معلوم نیست هوا آنقدر آلوده بود که قابل بیان نیست.ما هم دوباره برگشتیم خونه. نمی دونم زمانی که شما بزرگ بشید وضعیت آلودگی هوا چی بشه دیگه؟ اما وقتی رفتیم بیرون آنقدر خانم بودی اصلاٌ صدات در نمی یومد و همش به این ور و اون ور نگاه می کردی بعدش هم سریعاٌ خوابت برد ولی تا رسیدیم خونه بیدار شدی... ...
10 خرداد 1391

خندیدن آوینا در آینه

دیروز که داشتم وبلاگت را بروز می کردم شما را تو تشک بازیتون رو تختت خوابونده بودم (طبق معمول) که یک دفعه بیدار شدی و شروع کردی به جیغ و داد و گریه کردن . منم که تحمل گریه کردنت را ندارم. زود زود اینترنت و وبلاگ بروز کردن را بی خیال شدم و اومدم در خدمت دخترک گلم.  بعد به خاطر اینکه ساکتت کنم گرفتمت جلوی آینه کمدت. وای چه صحنه جالبی بود شروع کردی قاه قاه خندیدن. منم سریع دوربین را  آوردم و این صحنه را شکار کردم ...     ...
10 خرداد 1391

گلکم کارایی که از بدو تولد تا 70 روزگی ات انجام دادی...

دختر گلم می خوام برات بنویسم تا یادگاری برات بمون امروز که 70 روزت شده و 8 خرداد سال 1391 هست تا الان از لحظه تولد چه پیشرفت هایی کردی.... عزیزکم می دونی از شب دومی که بدنیا اومدی شروع کردی به سکسکه زدن. طوری که نیمه شب بود و من هم خیلی خسته تازه از بیمارستان مرخص شده بودیم که به محض اینکه ساعت 2 و 3 نیمه شب شیر خشک را خوردی و آروغت را زدی شروع کردی به سکسکه کردن. از آنجایی که خاله اینا پیشمون بودن و مبینا هم بود من به مبینا گفتم مبینا خاله یادداشت کن بعداٌ ازت می گیرم. مبینا هم یادداشت کرد ولی چه یادداشت کردنی دفترچه خاطراتش را گم کرد ... حالا دیگه صدای اوو را می سازی... اگر کسی باهت حرف بزنه از ته دل شما هم از ته دل می خندی و با...
10 خرداد 1391

عزیز دلمون تو دو ماهگی نگاه به اجسام آویزون را خیلی دوست داشتی...

دختر گلم سلام. آویناجونم می دونی وقتی تو تشک بازی ات می گذارمت چند باره که بهت توجه می کنم ببینم چه کار می کنی دیدم اوایل فقط به الاغ آویزون بالای تشکت نگاه می کردی و هیچی نمی گفتی فقط فقط زل می زدی و اون را نگاه می کردی ولی امروز پوی آویزون وسط تشکت هم انگار توجهت را جلب کرد. برام جالبه که هر چی که تو کتاب سال اول زندگی کودک شماست می خونم مربوط به اون هفته ات را عیناً تکرار میکنی. مثلاٌ اینکه تو سه ماه اول چشمای نازنین شما کوچولوها فقط رنگهای سیاه و سفید و تیره را و متضاد را تشخیص می ده و رنگهای نارنجی و قرمز را مثل هم می دونید....   ...
10 خرداد 1391