حنانه دختر دایی بابای آوینا
نازنین دخترم دیشب (شب مبعث پیامبر صلح و آشتی حضرت محمد (ص)) حنانه دختردایی بابا اومده بود شما را ببینه. برات یه کادوی ناز آورده بود. یه فیل ناز و قشنگ. دستاش درد نکنه. انشاا... فارغ التحصیلی دانشگاهش. میدونی عزیزم بابای حنانه شما را مسلمان کرده. بابای حنانه از بابای شما 6 ماهی کوچکتره ولی حنانه خانم ده سالی از شما بزرگتره. حنانه امسال میره کلاس چهارم دبستان. حنانه از ابتدا به بابا گفته داداشی. بابا هم که حنانه را دوست داره خیلی باهاش شوخی میکنه... راستی حنانه امسال تابستون میره کلاس اسکیت...راستی یکی دیگه از اتفاقات امروز این بود که من رفتم مخابرات محله و برای سرویس ADSL ثبت نام کردم و بعداز ظهر هم مامور مخابرات اومد و وصل کرد تا راحتتر بتون...
نگرانی مامان و بابا... خدایا شکککککککککککرت...
عکسات با دستکش و جورابای تو دستت...
عشق مامان و بابا. بعد از اون ماجججججججججرا مجبور شدیم از هر چیزی کمک بگیریم تا انگشتات پوشیده باشه تا نتونی تو چشمات بزنی... ...
اولین باری که تو کالسکه گذاشتمت...
اولین باری که تو کالسکه گذاشتمت به خاطر این بود که اروم نمیشدی و من هم میخواستم برنج دم کنم... این عکست نازنینم...عکس ٥ روز پیشته یعنی ٢٣ خرداد ٩١... ...
نگاه دخترمون به اویز تختش
قلبم. گلم انقدر نگاه به اجسام رنگی اویزان را دوست داری که حد نداره. وقتی و تختت می خوابی و اویز تختت را نگاه می کنی شروع می کنی با اویز تختت حرف زدن... اینجوری.... ...
اولین مسافرت آوینا با اتوبوس از ت... به تهران
دختر گلم جمعه ای که مصادف با 19 خرداد سال 91 بود و شما تقریباٌ 2 ماه و 17 روز سن داشتی. اولین مسافرت شما با اتوبوس بود. وای انقدر خانوم بودی که هر چی بگم باز هم کم گفتم. این مسافرت که از ت... به تهران بود ساعت 6 غروب جمعه بود و به مدت تقریباٌ 4 ساعت طول کشید ولی وقتی رسیدیم خونه ساعت 10 و 40 دقیقه شب بود. وقتی ساعت 6 سوار اتوبوس شدیم. و هنوز اتوبوس راه نیافتاده بود شما شروع کردی به گریه کردن. بابا را صدا کردم و بهش گفتم وای تا تهران چه کار کنیم؟! اگر بخواد این جوری گریه کنه؟ گفت نه احتمالاٌ ساکت میشه بگذار من ببرمش پایین. اتوبوس که راه افتاد میام بالا. وقتی رفتی پایین ساکت شدی. اتوبوس که راه افتاد اومدی بالا و یک کم که شیر خوردی خوابت برد...
عکس های بعد از حمام دخترمون
پنج شنبه دو هفته پیش یعنی 12 خرداد 91 که داشتیم می رفتیم شهرمون برای تعطیلات دخترمون را قبل از رفت بردیم حمام. وقتی اوردمش بیرون انقدر ناز شده بود که دلم نیومد عکساش را نزارم تو وبلاگش... بقیه عکس هاش رو می تونید تو ادامه مطلب ببینید... ...