اولین باری که تنها با بابا موندی ...
دختر عزیزم هر بار که با بابا در مورد نگهداشتنت توسط بابا صحبت می کردیم می گفت وای من فکر نمی کنم بتونم نگهش دارم. حداقل تا ٢ سالش بشه. می ترسم گریه کنه... تا اینکه هفته پیش که عزیز و بابابزرگ اومدن و دندون من درد گرفت.من مجبور شدم شنبه ( ٢٧ تیر ٩١) شما را پیش عزیز بگذارم و برم دندانپزشکی.خلاصه همهچی را okey کردم (شیر و عوضت کردم ) و رفتم دندون پزشکی. عکس انداخت گفت باید عصب کشی بشه. پرسیدم چند کانالس. گفت چهارکاناله. خلاصه اون روز عصب کشی کردم. دکتر گفت 4 الی 7 روز دیگه برو دندونت را پر کن. عزیزاینا ازاونجایی که بی بی حالش خوب نبود و فشار و قند خونش رفته بود بالا و تو ccu بستری بود مجبور شدن دوشنبه بعدازظهر برگردن ت ...ش. وای من غصه ام گرفته بود شما را پیش کی بگذارم برم دندونم را پر کنم. خلاصه چهارشنبه شب زنگ زدم به ف.... گفتم برا فردا صبح اولین نفر برام وقت بگیر میام. فردا صبحش پا شدم و شما را okey کردم و شیر برات گذاشتم و پیش بابا موندی. من حول و حوش ساعت 10 و 40 دقیقه رسیدم خونه. وای که چقدر خانوم بودی. اصلاٌ اذیت نکرده بودی. بالاخره برای اولین بار تونستم با بابا تنها بگذارمت ...ولی بابات از ترس اینکه مبادا بیدار شی ازجاش تکون نخورده بود که سر و صدا نباشه تو بیدار شی نتونه کنترلت کنه...
البته از نگرانی نمی دونی چه حالی داشتم. تو درمانگاه به بابا sms زدم که سلام. صبحت بخیر. من زنگ نمی زنم که اوینا بیدار شه. هر از گاهی من را با خبر کن. اگر برنداشتم تو اتاق دکترم. گوشیم رو silent هست...