اولین تفریح سه نفره...
امروز می خواستم مطابق دو هفته گذشته برای ناهار ابگوشت درست کنم...از شب قبل معمولا نخود و لوبیاش را خیس می کردم تا نفخ اون گرفته بشه... دیروز وقتی می خواستم نخود و لوبیا را خیس کنم ... به ذهنم رسید امروز که جمعه هست را سه نفری من و شما و بابا مجتبی ناهار بریم بیرون ... با بابا مجتبی مشورت کردم اونم گفت فکر خوبیه.... تصمیم گرفتم سالاد الویه درست کنم و ببریم پارک نزدیک خونمون...
امروز ناهار را درست کردم و وسایل برداشتیم و سه نفره با هم با کالسکه بردیمت پارک نزدیک خونمون....این اولین تفریح سه نفره بعد از بدنیا اومدن شما بود ک ناهار بردیم تو پارک و یکم از هوای اونجا استفاده کردیم...
منتها شما هنوز به پارک نرسیده خوابیدی و ما هم بیدارت نکردیم... بیشتر مدتی که اونجا بودیم را خواب بودی تو کالسکه ات... ما هم (جای هم دوستان خالی) بعد از صرف ناهار و چای یکم با هم صحبت کردیم و یه خلوت دو نفره اروم بود برامون....سعی کردیم از سکوت پارک لذت ببریم...
من به سکوتی که توی اون فقط صدای گنجشک ها را بشه شنید خیلی علاقه دارم... این کلاغه تنها نشسته بود روی صندلی نمی دونم اون تو چه فکری بود ولی سوژه جالبی بود برام حیف که پشتش به ما بود...
یه خانومه اومد از کنارمون رد شد و گفت بغل پارک دارن سمنو پخش می کنن... نمی دونم واقعا بعضی اوقات می گن قسمتمون بوده که ما هم از اون سمنو بخوریم واقعا جالبه ... فکر کن ماناهار ببریم بیرون و بعد سمنو ای که از دیروز داشته می پخته حالا حاضر شده قسمت ما هم بشه.. من رفتم گرفتم اوردم و شما بیدار شدی... از اونجایی که حجم الویه ای که درست کرده بودم زیاد بود احتمال دادم خراب شه به بابا مجتبی گفتم شما را ببریم تاب بازی کنی و بعد سریع بریم خونه...
بعدش تا من وسایل ها را جمع کنم دوتایی پدر و دختر رفتید با وسایل ورزشی های پارک بازی کردید و سه تایی با هم رفتیم به سمت وسایل بازی ها...
خیلی تاب بازی را دوست داری...وقتی برات می خوندم تاب تاب عباسی خدا اوینا را نندازی اگه می خوای بندازی تو بغل مامان بندازی کلی خوشحال بودی و به همراه من می خوندی تا.. تا... تا... تا... حرف (ب) تاب را نمی گفتی فقط (تا) را می گفتی ....
اینم عکس سرسره بازیت...
پ.ن.1= 7 اردیبهشت مصادف با 400 روزگیت مبااااااااااااااارک...
پ.ن.2= این روزها ابریزش بینی شدید داری به همراه ابریزش دهان... عجب این دندون ها تو را اذیت می کنن.. هر کدوم که می خوان در بیان یه پروژه تقریبا دو ماهه هستن.. یعنی یکی و ماهی باید علائمش را تحمل کنی تا بالاخره نیش بزنن...
پ.ن.3= تقریبا یک سال و چند روزه که از باز کردن این دفتر خاطرات برای شما کوچولوی عزیزمون می گذره .... الهی همیشه سالم باشی دخترکم....فکر می کنم این وبلاگ را اول اردیبهش سال 1391 باز کردم. یک سالگی وبلاگت مبااااااااااااارک....
تاریخ = جمعه - 6 اردیبهشت 92